آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

من همان شبان ِ عاشق‌م
سینه چاک و ساکت و غریب
بی تکلّف و رها
در خراب ِ دشت‌های دور
ساده و صبور
یک سبد ستاره چیدهام برای تو
یک سبد ستاره
کوزه ای پُر آب
دسته ای گل از نگاه ِ آفتاب
یک رَدا برای شانه های مهربان تو!
در شبان ِ سرد
چارُقی برای گام‌های پُر توان ِ تو
در هجوم درد...
من همان بلال ِ الکن‌م ، در تلفظ ِ تو ناتوان
وای از این عتاب! آه...
.


سلمان هراتی

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۵:۵۳
سماء جمالی

این روزها گاهی چنان با خستگی های‌م درگیر می‌شوم که با تموم وجود دلم می‌خواهد الان از تمام فکرهای در سرم فارغ شده بودم و در کمال آرامش و بدون هیچ دغدغه‌ای در حیاط خونه با صافیمان روی لبه‌های مرمری باغچه نقلی مامان نشسته بودم و به گیاهای جوان و پیرش که مثل بچههایش دوست‌شان داره و مراقب‌شان هست زل زده بودم ؛ بعد هم خسته بشم از تکراری شدنشان مقابل چشمان‌م و به همین بهانه برم شلنگ رنگ و رفته پیچ و تاب خورده به دور شیر آب باز کنم و حیاط را بشورم و آب‌پاشی کنم یا به قول خودم بارانی‌اش کنم؛ مثل همیشه و همیشه شلنگ آب تا جائیکه دستم میرسه بالا و توان دارم از بالای سر درخت زیتون یادگاری بابا بالا بگیرم تا آب همه جای درخت زیتون بشوره بعد شلنگ پرت کنمُ خودم بدوئم برم زیرش تا قطره‌های آب مثل بارون بریزه روی سرم و من کیف دنیا را بکنم ...
میان این همه خاطرات دوست داشتنی‌م انگار که کسی تلنگری بهم زده باشه از عمق خاطرات‌م پرت می‌شم به روزگار الان‌م ، دلم می‌گیرد و بغض می‌کنم از تمام شدن به زودی این روزها ، دلم می گیرد از این‌که تولد زندگی جدیدم باید در آپارتمان باشد و دور از همه این دلخوشی‌ها.
بلند می شوم می‌روم سمت حیاط برای تکرار تمام حس‌های خوبم ، می روم بارانی‌اش کنم با چشمانی بارانی‌ام ...

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۱۸
سماء جمالی

پله های پل هوایی را یکی یکی بالا می‌آیم و مثل همیشه مراقب هستم پایین چادرم خاکی نشود و به همین علت چادرم را بالاتر می‌گیرم. از بالای پل هوایی طبق عادت 4 ساله ام در این مسیر به ماشین های زیر پایم نگاه می‌کنم. از پل که پایین می آیم از بین تمام مسیر‌های که به خانه راه دارد بلوار کنار اتوبان را انتخاب می‌کنم. بلواری که در این 4 سال حسابی با هم انس گرفته‌ایم و بسیاری از روزهای شاد و ناراحت‌مان را در کنار هم گذراندیم و حتی راز‌دار هم هستیم. روزهایی که او چهره عوض کرد و از لباسی کهنه و قدیمی اش در آمد؛ رنگ و رویی جدید گرفت و الحق که با آن درختانی که دست به دست هم داده بودند و بامی سبز بالای سرمان ایجاده کرده بودند و سنگ های نارنجی و زردی که با سلیقه زیبا زیر پاهای‌مان چیده شده بودند و چمنی سبز و تازه که حال و هوای آرام و دوست داشتنی به آن مسیر بخشیده بود و تمام این‌ها را گنجشگ ها با سر و صدایی که راه انداخته بودند هم تائید می‌کردند؛ زیباتر شده بود. یادم نمی‌رود روزی که دوباره متولد شده بود به محض دیدن لبخندی برای‌ش زدم و گفتم خودت را برای‌م خوشگل کرده‌ای بعد هردو خندیدیم . هنوز که هنوز است چهره‌اش برایم تازه و دوست داشتنی است.

مسیر دوست داشتنی

همینطور که قدم می‌زدم و در عمق فکرهایم این‌طرف آن‌طرف می‌رفتم روی نیمکت نشستم و به تمام روزهای که این مسیر را به اشک و لبخند طی کردم فکر می‌کردم. با هم مرور کردیم تمام روزهای تلخی را که دلم از همه دنیا گرفته بود و درست روی همین نیمکت می‌نشستم و اشک می‌ریختم تا آرام بشوم بعد خانه بروم، به روزهایی که با هم عکس انداختیم ، روزهایی که من دعا می کردم و او آمین می گفت ، روزهایی که خبر خوشی را که مدت ها منتظرش بود را به او دادم و او لبخند می‌زد برایم. یک به یک خاطراتمان را کنار هم مرور می‌کنیم و من در عمق فکرهایم فارغ از دنیا شده‌ بودم.
حالا به این روزها نگاه می‌کنم ؛ این روزهایی که دیگر قدم‌هایم تنها نیستند و برای خودشان همدم و همراه پیدا کرده‌اند ؛ همراهی برای تمام روزهای شادی و ناراحتی ، سربالایی‌ها و سر پایین‌های زندگی و تمام روزهای بارانی و برفی درست مثل آن شبی که در اولین برف زندگی‌مان رها از دنیا در برف‌ها می‌دویم و از بودن کنار هم خدا را در دل شاکر بودیم ...
در دلم بلند می‌گویم روزگارمان اگر گاها تلخ و غم‌دار است اما دل خوشی‌های بزرگی داریم که اگر چه کم هستند اما بزرگی آنان تمام ناخوشی‌ها کوچک را محو و حنی نابود می‌کند و همین برای ما بس.
مسیرم را به سمت خانه ادامه می‌دهم و تمام مدت زیر لب فقط می‌گویم الحمدالله ...

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۱ ، ۲۳:۱۱
سماء جمالی


چتر


من همان فرهادم

تو همان شیرینی

چتر دلتنگی من باز شده است

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۱ ، ۰۰:۲۶
سماء جمالی

حاج آقا وارد می‌شود، از صندلی کهنه قدیمی داخل اتاق ایشان به احترام‌شان بلند می‌شوم و نیمنگاهی به چهره‌شان می‌اندازم، پیرمردی خمیده با چهره‌ای لاغر و لبخندی بر لب که حسابی مهربان‌ش کرده است. نگاه‌م به راه رفتن خاص ایشان به علت کهولت سن وبیماری که دارند جلب می‌شود و نگاه‌شان می‌کنم و برای سلامتی و طول عمرشان در دل دعا می‌کنم.
بعد از سلام و احوالپرسی دعوت به نشستن‌مان می کند و در جایگاه خودش روی همان صندلی‌های کهنه قدیمی روبروی ما می‌نشیند. پیرمرد ساده دوست داشتنی نگاهی به ما می‌کند و با تبسمی دلم را گرم می‌کند. تمام مدت حواسم به مادرم می‌باشد؛ نگاه‌ی به صورت ماه‌ش می‌کنم و آرام می‌شوم، آرام اما پر از بغض ...
مادر همسرم یادآوردی می‌کنند چادر مشکی‌ام را عوض کنم و این حرف انگار تلنگری بود برای‌م که من و حضورم در اینجا برای چیست و ناگهان حسی در درون شعله می کشد .
حاج آقا بعد از مزاح و صحبتی که با جمع حاضر می کند بخصوص آقا داماد شروع به خواندن مهریه و قرارهای دو خانواده ها و بعد آز آن خطبه می‌کند. قرآن‌های که مادر همسرم برای‌مان با گل های رز نشانه گذاری کرده‌اند را باز می‌کنیم ، سوره مبارک یس مقابل چشمانم باز می‌شود و ذهنم تا دورها پرواز می‌کند و درست همان لحظه یاد کسانی می‌افتم که التماس دعا گفته‌اند
خط به خط خطبه خوانده میشود ، آیه به آیه قرآن می‌خوانیم ...
به صورت نازنین مادرم نگاه می‌کنم دریا دریا آب در چشمان‌ش موج می‌زند ولی آرام است و این نگاه‌ش آرام‌م می‌کند  ، دخترانه آرزو کردم کاش بهترین بابای دنیا هم الان در این جمع کنار مادرم بود که تکیه گاه هردو ما می‌بود بی شک ، می دانم که حتی یقین دارم به بودن‌ش چرا که عطر حضورش را می‌فهمیدم و همین بی‌قرارم کرده بود
خطبه می‌خواند ، یس می‌خوانیم ...
درست همین لحظات اشک‌ها مهمان چشم‌ها شده اند و امان نمی‌دهند به قرآن خواندن‌م . صلوات می‌فرستم و برای آغاز زندگی مشترک‌مان به توصیه مادر همسرم به رنگ سفید ، مکه ، آرامش ، خدا و خوشبختی فکر می‌کنم.
به خودم که می‌آیم در آغوش پرمهر مادر هستم و دعای او برای زندگی جدیدم دلم را قرص می‌کند، دستانش را می‌بوسم و ...
جمع کوچک حاضر همه خوشحال و شاد هستند ، شیرینی می‌خورند و برای آغاز مسیر زندگی‌مان دعا می‌کنند
پیرمرد ساده دوست داشتنی منزل‌ش را برای آماده شدن نماز ظهر ترک می‌کند و با همان قدم های لرزان و کوتاه‌ش به سمت مسجد برای اقامه نماز حرکت می‌کند. ما هم به پشت ایشان حرکت می‌کنیم تا پشت سر ایشان نماز را به جماعت بخوانیم.
در برگشت وقتی وارد حیاط خانه شدم تازه نگاه‌م به باغچه ساده ، دوست داشتنی و صمیمت این خانه و دیوارهای آجری‌اش جلب شد. دقیقا آنجا بود که فهمیدم حالا دیگر دنیا سکون و آرامش پیدا کرده است.
نهار آن روز را در کنار خانوادهایمان خوردیم و در تمام این مدت به مادرم نگاه می‌کردم مثل همیشه او به نگاه‌م لبخند می‌زد و من به بودن‌ش شاکر. آن روز وابستگی‌ام به مادرم چندین برابر شده بود این را وقتی فهمیدم که در لحظه خداحافظی بغض تمام راه گلوی‌م را بسته بود .
نیت کرده بودیم بعد از عقدمان اولین قدم‌های زندگی‌مان را متبرک کنیم ، این بود که همان روز به امامزاده صالح رفتیم و همان جا برای عاقبت به خیری و خوشبختی و مایه آرامش همدیگر بودن  خودمان و همه جوان ها دعا کردیم.
حالا درست سه ماه می گذرد و من خدارا شاکرم بابت تمام کردن نعمات‌ش به این کمترین ، کاش لایق باشم و ناشکر نباشم.

 
                                                   شهید گمنام

  اولین روز بعد از محریمت مهمان پدر و شهدای گمنام بودیم و عشق‌مان را بیمه دعاهایشان کردیم

۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۱ ، ۰۱:۴۴
سماء جمالی