آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوستی» ثبت شده است

پله های پل هوایی را یکی یکی بالا می‌آیم و مثل همیشه مراقب هستم پایین چادرم خاکی نشود و به همین علت چادرم را بالاتر می‌گیرم. از بالای پل هوایی طبق عادت 4 ساله ام در این مسیر به ماشین های زیر پایم نگاه می‌کنم. از پل که پایین می آیم از بین تمام مسیر‌های که به خانه راه دارد بلوار کنار اتوبان را انتخاب می‌کنم. بلواری که در این 4 سال حسابی با هم انس گرفته‌ایم و بسیاری از روزهای شاد و ناراحت‌مان را در کنار هم گذراندیم و حتی راز‌دار هم هستیم. روزهایی که او چهره عوض کرد و از لباسی کهنه و قدیمی اش در آمد؛ رنگ و رویی جدید گرفت و الحق که با آن درختانی که دست به دست هم داده بودند و بامی سبز بالای سرمان ایجاده کرده بودند و سنگ های نارنجی و زردی که با سلیقه زیبا زیر پاهای‌مان چیده شده بودند و چمنی سبز و تازه که حال و هوای آرام و دوست داشتنی به آن مسیر بخشیده بود و تمام این‌ها را گنجشگ ها با سر و صدایی که راه انداخته بودند هم تائید می‌کردند؛ زیباتر شده بود. یادم نمی‌رود روزی که دوباره متولد شده بود به محض دیدن لبخندی برای‌ش زدم و گفتم خودت را برای‌م خوشگل کرده‌ای بعد هردو خندیدیم . هنوز که هنوز است چهره‌اش برایم تازه و دوست داشتنی است.

مسیر دوست داشتنی

همینطور که قدم می‌زدم و در عمق فکرهایم این‌طرف آن‌طرف می‌رفتم روی نیمکت نشستم و به تمام روزهای که این مسیر را به اشک و لبخند طی کردم فکر می‌کردم. با هم مرور کردیم تمام روزهای تلخی را که دلم از همه دنیا گرفته بود و درست روی همین نیمکت می‌نشستم و اشک می‌ریختم تا آرام بشوم بعد خانه بروم، به روزهایی که با هم عکس انداختیم ، روزهایی که من دعا می کردم و او آمین می گفت ، روزهایی که خبر خوشی را که مدت ها منتظرش بود را به او دادم و او لبخند می‌زد برایم. یک به یک خاطراتمان را کنار هم مرور می‌کنیم و من در عمق فکرهایم فارغ از دنیا شده‌ بودم.
حالا به این روزها نگاه می‌کنم ؛ این روزهایی که دیگر قدم‌هایم تنها نیستند و برای خودشان همدم و همراه پیدا کرده‌اند ؛ همراهی برای تمام روزهای شادی و ناراحتی ، سربالایی‌ها و سر پایین‌های زندگی و تمام روزهای بارانی و برفی درست مثل آن شبی که در اولین برف زندگی‌مان رها از دنیا در برف‌ها می‌دویم و از بودن کنار هم خدا را در دل شاکر بودیم ...
در دلم بلند می‌گویم روزگارمان اگر گاها تلخ و غم‌دار است اما دل خوشی‌های بزرگی داریم که اگر چه کم هستند اما بزرگی آنان تمام ناخوشی‌ها کوچک را محو و حنی نابود می‌کند و همین برای ما بس.
مسیرم را به سمت خانه ادامه می‌دهم و تمام مدت زیر لب فقط می‌گویم الحمدالله ...

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۱ ، ۲۳:۱۱
سماء جمالی

همینطور که تو گوشیم دنبال شماره یکی از دوستام می گشتم ، اسم تک تک دوستان دوران دانشگاه میومد جلوی چشمم و هر اسم کلی خاطره برام زنده می کرد. خوب و بد، تلخ و شیرین یاد تمام روز ها و گاهی شب های که باهم گذروندیم . از ترم اول و ابتدای آشنای هامون ، کلاس های که ساعت 8 تموم می شد و یه اتوبوس فقط از بچه های کلاس ما و کلی سرو صدا و شلوغی تو راه . یاد لحظه های که دسته جمعی می شستیم توی فضای سبز دانشگاه و از همه جا و همه کس حرف می زدیم برای هم ، ساعت ناهار و ترم اولی که آشنا نبودیم به کیفیت غذا و طعم های خاص و ویژه اون بعد ها شد ساندویج بعدتر بچه ها غذا از خونه می آوردن می رفتیم تو ماشین هامون می خوردیم و ترم آخر ناهار تبدیل شد به کیک و آب میوه ساعت نماز و نماز خونه ای که هم نماز خونه بود هم استراحتگاه هم آرایشگاه و سالن غذاخوری . یادش بخیر کلاس های که میومدیم تو فضای بیرون تشکیل می دادیم ، یاد تمام خستگی و پا دردهای که نتیجه چندین بار جابه جایی فاز ها و طبقات دانشگاه بود. یاد همه غر زدن هامون ، همه اعتراض ها ، نامه نویسی ها و شکایت هامون بخیر . یاد روزهای امتحان و شور حال خاص و گاهی عجیب خودش . ساعت کلاس های آزمایشگاهمون شاید به نوعی شیرین ترین ساعات بود ؛ یادش بخیر وقتی نمونه گیاهی از فضای سبز دانشگاه ، بهشت زهرا ، پارک های جنگلی جمع می کردیم و مردمی که تو نگاهشون پر از علامت سوال بود. یاد سفر های که رفتیم و کلی خاطره ؛ یاد سمینارها، جشن ها ، ازدواج دانشجوی ، مراسم تقدیر ، یادش بخیر روزی که تازه دانشگاه با حضور آقای جاسبی افتاح شد ؛ روزهای جالبی شده بود اینکه هر روز دانشگاه پیشرفت می کرد و بهتر از دیروز می شد و علتش هم این بود که قرار بود به زودی دانشگاه افتتاح شود و جالب تر این بود از فردای افتتاحیه همه این کارها فراموش شد.یادش بخیر هر کی اسم دانشگاه می شنید اولین برخوردی که می کرد می گفت مگه واحد تهران شرق هم داریم؟ !!! یاد تماما دست انداختن های خودمون و دانشگاهمون بخیر . یاد انتظار های که کشیدیم بر اسخته شدن فاز 3 ، 4 و ... و فقط چشممون به فاز 3 روشن شد. یاد استاد ها بخیر ، یاد اذیت های که کردیم و اذیت های که کردن . یاد 4 سال عمری که تو جاده ها رفت و نمی دونم مفید رفت یا ...

اسم بچه ها تک تک از جلوی چشمم رد می شد ، چند تاییشون ازدواج کردن و رفتن سر زندگیشون خدا رو شکر کردم که از زندگیشون خوبه و راضی ان ، دو سه تا از بچه ها نامزد هستند و به زودی میرن سر زندگیشون دعا کردم براشون آغاز راه زندگیشون بدون هیچ مشکلی باشه . از دو سه نفر بی خبر بودم و دلم می خواست همون موقع یکی یک خبر ازشون بهم می داد دعا کردم هر جا هستن دلشون شاد باشه و تنشون سالم . دو تا از بچه ها برای ارشد می خوندن دعا کردم نتیجه تلاششون طوری ببینن که خستگی از تنشون در بیاد. یادش بخیر اکیپ دوست داشتنیمون که حالا هر کدوم یه گوشه هستیم و مطمئنم دل همگیمون برای لحظه به لحظه روزهای باهم بودنمون تنگ شده. برای تمام خنده و گریه هامون . دلم برای همه بچه ها تنگ شد ، دلم می خواست همین الان به همه زنگ می زدم و یه قرار میزاشتیم دوباره دور هم جمع می شدیم به یاد گذشته. یادم اقتاد داشتم دنبال شماره بنده خدا دیگه می گشتم ، پیدا کردن یه شماره تلفن تا کجاها بردم . گوشی موبایل خیلی هم بد نیست الان که فکر می کنم. به همه بچه ها اس ام اس ( پیامک) زدم و همشون یاد کردم و بهشون گفتم چقد دلم برای خودشون و لحظه های با هم بودنمون تنگ شده. و بالاخره یادش بخیر که یکسال و الان نزدیک دو سال هست که درسم تموم شده و من مدرکم هنوز نگرفتم ، بهانه خوبی برای رفتن به دانشگاه و جمع شدن دوباره مون. پ.ن: دوست دارم خاطرات شما رو هم تو کامنت ها داشته باشم ، شنیدنی این خاطرات

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۱ ، ۰۲:۱۳
سماء جمالی