آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

این روزها گاهی چنان با خستگی های‌م درگیر می‌شوم که با تموم وجود دلم می‌خواهد الان از تمام فکرهای در سرم فارغ شده بودم و در کمال آرامش و بدون هیچ دغدغه‌ای در حیاط خونه با صافیمان روی لبه‌های مرمری باغچه نقلی مامان نشسته بودم و به گیاهای جوان و پیرش که مثل بچههایش دوست‌شان داره و مراقب‌شان هست زل زده بودم ؛ بعد هم خسته بشم از تکراری شدنشان مقابل چشمان‌م و به همین بهانه برم شلنگ رنگ و رفته پیچ و تاب خورده به دور شیر آب باز کنم و حیاط را بشورم و آب‌پاشی کنم یا به قول خودم بارانی‌اش کنم؛ مثل همیشه و همیشه شلنگ آب تا جائیکه دستم میرسه بالا و توان دارم از بالای سر درخت زیتون یادگاری بابا بالا بگیرم تا آب همه جای درخت زیتون بشوره بعد شلنگ پرت کنمُ خودم بدوئم برم زیرش تا قطره‌های آب مثل بارون بریزه روی سرم و من کیف دنیا را بکنم ...
میان این همه خاطرات دوست داشتنی‌م انگار که کسی تلنگری بهم زده باشه از عمق خاطرات‌م پرت می‌شم به روزگار الان‌م ، دلم می‌گیرد و بغض می‌کنم از تمام شدن به زودی این روزها ، دلم می گیرد از این‌که تولد زندگی جدیدم باید در آپارتمان باشد و دور از همه این دلخوشی‌ها.
بلند می شوم می‌روم سمت حیاط برای تکرار تمام حس‌های خوبم ، می روم بارانی‌اش کنم با چشمانی بارانی‌ام ...

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۱۸
سماء جمالی

پله های پل هوایی را یکی یکی بالا می‌آیم و مثل همیشه مراقب هستم پایین چادرم خاکی نشود و به همین علت چادرم را بالاتر می‌گیرم. از بالای پل هوایی طبق عادت 4 ساله ام در این مسیر به ماشین های زیر پایم نگاه می‌کنم. از پل که پایین می آیم از بین تمام مسیر‌های که به خانه راه دارد بلوار کنار اتوبان را انتخاب می‌کنم. بلواری که در این 4 سال حسابی با هم انس گرفته‌ایم و بسیاری از روزهای شاد و ناراحت‌مان را در کنار هم گذراندیم و حتی راز‌دار هم هستیم. روزهایی که او چهره عوض کرد و از لباسی کهنه و قدیمی اش در آمد؛ رنگ و رویی جدید گرفت و الحق که با آن درختانی که دست به دست هم داده بودند و بامی سبز بالای سرمان ایجاده کرده بودند و سنگ های نارنجی و زردی که با سلیقه زیبا زیر پاهای‌مان چیده شده بودند و چمنی سبز و تازه که حال و هوای آرام و دوست داشتنی به آن مسیر بخشیده بود و تمام این‌ها را گنجشگ ها با سر و صدایی که راه انداخته بودند هم تائید می‌کردند؛ زیباتر شده بود. یادم نمی‌رود روزی که دوباره متولد شده بود به محض دیدن لبخندی برای‌ش زدم و گفتم خودت را برای‌م خوشگل کرده‌ای بعد هردو خندیدیم . هنوز که هنوز است چهره‌اش برایم تازه و دوست داشتنی است.

مسیر دوست داشتنی

همینطور که قدم می‌زدم و در عمق فکرهایم این‌طرف آن‌طرف می‌رفتم روی نیمکت نشستم و به تمام روزهای که این مسیر را به اشک و لبخند طی کردم فکر می‌کردم. با هم مرور کردیم تمام روزهای تلخی را که دلم از همه دنیا گرفته بود و درست روی همین نیمکت می‌نشستم و اشک می‌ریختم تا آرام بشوم بعد خانه بروم، به روزهایی که با هم عکس انداختیم ، روزهایی که من دعا می کردم و او آمین می گفت ، روزهایی که خبر خوشی را که مدت ها منتظرش بود را به او دادم و او لبخند می‌زد برایم. یک به یک خاطراتمان را کنار هم مرور می‌کنیم و من در عمق فکرهایم فارغ از دنیا شده‌ بودم.
حالا به این روزها نگاه می‌کنم ؛ این روزهایی که دیگر قدم‌هایم تنها نیستند و برای خودشان همدم و همراه پیدا کرده‌اند ؛ همراهی برای تمام روزهای شادی و ناراحتی ، سربالایی‌ها و سر پایین‌های زندگی و تمام روزهای بارانی و برفی درست مثل آن شبی که در اولین برف زندگی‌مان رها از دنیا در برف‌ها می‌دویم و از بودن کنار هم خدا را در دل شاکر بودیم ...
در دلم بلند می‌گویم روزگارمان اگر گاها تلخ و غم‌دار است اما دل خوشی‌های بزرگی داریم که اگر چه کم هستند اما بزرگی آنان تمام ناخوشی‌ها کوچک را محو و حنی نابود می‌کند و همین برای ما بس.
مسیرم را به سمت خانه ادامه می‌دهم و تمام مدت زیر لب فقط می‌گویم الحمدالله ...

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۱ ، ۲۳:۱۱
سماء جمالی