حیاط خونه ما
این روزها گاهی چنان با خستگی هایم درگیر میشوم که با تموم وجود دلم
میخواهد الان از تمام فکرهای در سرم فارغ شده بودم و در کمال آرامش و بدون
هیچ دغدغهای در حیاط خونه با صافیمان روی لبههای مرمری باغچه نقلی مامان
نشسته بودم و به گیاهای جوان و پیرش که مثل بچههایش دوستشان داره و مراقبشان
هست زل زده بودم ؛ بعد هم خسته بشم از تکراری شدنشان مقابل چشمانم و به همین
بهانه برم شلنگ رنگ و رفته پیچ و تاب خورده به دور شیر آب باز کنم و حیاط
را بشورم و آبپاشی کنم یا به قول خودم بارانیاش کنم؛ مثل همیشه و همیشه
شلنگ آب تا جائیکه دستم میرسه بالا و توان دارم از بالای سر درخت زیتون
یادگاری بابا بالا بگیرم تا آب همه جای درخت زیتون بشوره بعد شلنگ پرت کنمُ
خودم بدوئم برم زیرش تا قطرههای آب مثل بارون بریزه روی سرم و من کیف دنیا را بکنم ...
میان این همه خاطرات دوست داشتنیم انگار که کسی تلنگری بهم زده باشه از
عمق خاطراتم پرت میشم به روزگار الانم ، دلم میگیرد و بغض میکنم از تمام
شدن به زودی این روزها ، دلم می گیرد از اینکه تولد زندگی جدیدم باید در
آپارتمان باشد و دور از همه این دلخوشیها.
بلند می شوم میروم سمت حیاط
برای تکرار تمام حسهای خوبم ، می روم بارانیاش کنم با چشمانی بارانیام
...
سلام
بارانی می شویم :(
یاد روزهای خودم افتادم با همون حیاط و باغچه و .......
ان شا الله صاحب یه خونه بشید با یه حیاط نقلی با صفا :)