آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

دیگر نیازی به سیب گفتن نیست
وقتی قرار است لحظه ای برای همیشه ثبت شود
حالا
زندگی در عکس هایم لبخند می زند
وقتی دستانم در دستان توست
و نگاهم ...

 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۵۶
سماء جمالی

نه خسته شده ام نه پشمان و نه هیچ چیز دیگری ! تنها و تنها دل دخترانه‌ام با خیلی چیزهای که باید کنار بیاید نمی‌آید. من هنوز خودم را آن دخترک لوس ته تغاری بابا و مامان می‌دانم که دل دل می‌کنم اسم‌م را با پسوند و پیشوند‌های مخصوص خودشان صدای‌م کنند و من بی‌قرار بشم برای جانم گفتن و دویدن سمت‌شان ؛ هنوز دلم می‌خواهد وقتی دنیا برایم تمام می‌شود سرم را روی سینه تمام دنیایم، مادرم بگذارم و های های اشک بریزم  تا آرام بگیرم. هنوز اول شخص و آخر شخص دنیایم مادر هست ، هنوز وابسته ام به نظرش ، به نگاهش ، صدایش ، گرمی وجودش ، آرامش حضورش ، به خنده هایش ، لحن صدایش ، به بویش  ؛ اصلا وابسته ام به تمام بودنش در لحظه لحظه لحظاتم ...
نه خسته شده ام نه پشمان و نه هیچ چیز دیگری ...


۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۳۵
سماء جمالی

کنار هم نشستیم و سریال می‌بینیم

" مرد به محض دیدن گریه‌های زنش طاقت نمیاره و دلش نرم می‌شه "

مامان غرق در خاطرات خودش زیر لب آروم می‌گه:

- مرد اونیکه تحمل دیدن اشک زنش حتی برای چند لحظه هم نداشته باشه

حرفش تموم نشده میگم :

- مثل بابا ...

چشمای قشنگ‌ش برق می‌زنه و می‌گه :

مثل بابات ...

بعد مثل همیشه و همیشه می‌گه :

 " بابات یه دونه بود "

 مثل همیشه به روی لب تائید می‎کنم و درون دل حسرت ...



۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۲۱
سماء جمالی

دقیق یادم نمی‌آد از چه زمانی برای این لحظه دعا کردم اما این را خوب به یاد دارم از وقتی عشق‌ش در دل و جان‌م جوانه زد از همان لحظه آرزو و دعای او‌‌ل‌م بوده تا همین امروز. همین امروزی که هنوز باور نکرده‌ام قرعه به نام من افتاده و تا خودم را در آن لحظه و موقعیت نبینم نخواهم باور کرد و شک ندارم در ان لحظه هم هنوز باور نکرده‌ام

این روزها روزهای‌یست که لحظه به لحظه نزدیک می‌شوم به آرزویی که گاه می‌ترسیدم تا همیشه رویا بماند و حالا دعای‌م رو به اجابت است ، ‌اما ... اما نه تمام دعای‌م که اگر گاه پاهای‌م سست می‌شود ، گاه اشک می‌ریزم و غصه دنیا را دارم تنها علتش این است که تمام دعای من این نبوده و این بماند بین من و خود او ...

این روزها تمام من شور و اشتیاق است و تنها چیزی که خوب می‌دانم این است که از ازل اینگونه رقم خورده برای‌م که

روزهای پایانی سال 91 و روزهای آغازین سال 92 را دست در دست همسفر زندگی‌م

زیر سایه امن حضرت پدر

و میهمان حریم آرام جان‌م حضرت ارباب

حال‌مان را به احسن ترین احوال زنده خواهیم کرد
                                                انشاءالله

حسین آرام جانم


۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۱۳
سماء جمالی
امروز شنبه اول هفته‌اس، درست بعد از جمعه‌ای که چاشنی‌ عصرش طعم دلتنگی داشته و  آخر شبش هم با طعم تلخ و گس دلگیری به صبح رسیده.
شنبه‌اس و مثل هر شنبه اما این بار با حالت گرفته و به نوعی با خود قهر کرده لباس هایی که دیشب اتو کردم و روی مبل پهن کردم تا چروک نشوند را یکی یکی می‌پوشم ، جلوی آینه مقنعه‌ام را مرتب می‌کنم، در آخر کار هم به خودم اخم و دهن کجی می‌کنم بابت این همه بی‌حوصلگی و دمق بودن. ظرف غذایی که مامان جان دیشب آماده کردن داخل کیف‌م میزارم بعد هم میرم لقمه کوچکی از نون و پنیر گردو  با هول هولکی می‌پیچم ، آن هم کنار ظرف غذای‌م می‌گذارم داخل کیف‌م ، آخر سر هم گوشی‌م را برای بار آخر با اینکه می‌دانم خبری از پیامک نیست چک می‌کنم بعد با بی‌حوصلگی هولش می‌دهم داخل کیف‌م و بالاخره زیپ کیف را می بندم و چادرم را بدون اینکه در آینه طبق عادت نگاه کنم سر می‌کنم. کفش‌هایم را می‌پوشم و واکس نصفه نیمه می‌زنم بعد بلند با اهل خانه خداحافظی می‌کنم و می‌روم دنبال کسب روزی ان شاءالله حلال.
به سر کوچه نرسیده بسم الله را گفته‌ام و شروع به خواندن آبه الکرسی هر روزه‌ام می‌کنم اما مثل خیلی وقت‌ها فقط به زبان جاری کرده‌ام و ته دل‌م دارم با خدای خودم حرف دیگری می‌زنم به نوعی مشغول غر زدن هستم و گلایه از مسائلی که سرش دلگیر و ناراحت‌م؛ عادت کرده است به این غر‌های اول صبح‌م ، خدای همیشه مهربان کنار دل و بالای سرم .
در تمام راه فکرم درگیر است و درست همین امروز خدا هوای‌م را داشته و اتوبوس خلوت با صندلی‌های خالی را روزی من کرده آن هم درست بعد از رسیدن تاکسی که آن هم خالی بود و زود آمد! . جای تشکر داشت و این را تشکر را ادا کردم.
مشغول کارم هستم و تازه لقمه نان پنیر وارفته‌ام تمام شده که اولین پیام به روی گوشی‌م می‌آید و بدون خواندن پیام و تنها با دیدن یک اسم لب ‌هایم به حالت منحنی در می‌آید:
- ظهر بخیر خانوم بد اخلاق
می خندم و ته دلم ذوق می‌کنم ، ولی این واکنش و احساسات در جواب‌م معلوم که نیست هیچ برعکس عصبانیت ، ناراحتی و حتی دلگیری جیغ و داد می‌کند. حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم و در آخر هم بعد از کلی حرف و دل‌جویی همسر ، حال‌م تنها کمی بهتر می‌شود ، اما خوب نمی‌شوم ...
ساعت 11 شده ، حوصله‌ام سر می‌رود بلند میشوم قدم بزنم ، قدم های‌م من را سمت پنجره نیمه باز سالن میبرند، پرده را کنار می‌زنم ، نسیم به صورت می‌خورد و حال‌م کمی جا می‌آید ، به سمت میزم بر می گردم و در همین حین متوجه می‌شم گوشیم در حال زنگ خوردن است ، قدم های‌م را تند تر می‌کنم و جواب می‌دهم:
-- بله؟
- سلام خوبی؟
-- سلام الحمدالله
- بیا پایین منتظرتم !
 همین جمله کفایت می‌کرد خودش برای سر حال آمدن من ، این را وقتی فهمیدم که با شنیدن این حرف برق شادی در چشمانم در خشید
بعد از چند جمله دیگر که پشت تلفن رد و بدل شد ، وسایل نصفه و نیمه جمع کردم و رفتم پایین ، بدون آسانسور و با پله‌ها! در همین حین تو دلم رفتن کنار پنجره که برای رفع بی‌حوصلگی ام بود را به فال نیک گرفت‌م و برای خودم ذوق می‌کردم از این ارتباط بین دل‌هایمان.
آن طرف خیابون دو چشم خندان منتظرم بود که همان نگاه خندان و منتظر برای از بین بردن تمام غم‌های یک عمر مرا بس بود.
قدم به قدم ، شانه به شانه مسیر کوتاه را رفتیم و برگشتیم و من با هر قدم دلگیری ، بی‌حوصلگی و دانه دانه غم‌های‌م را له کردم و خندیدم به همگی‌شان که باز هم نتوانستند حال ما را بگیرند و می‌دانم نخواهند توانست.
ساعت 20 :11 دقیقه بود که قانون شکنی کردیم و به بهانه گرسنگی نه، به بهانه بیشتر باهم بودن‌مان رفتیم برای نهار! نهار را خوردیم ، حرف زدیم ، حرص در آوردیم ، شیطنت کردیم ، خندیدم و غرق در دنیای کوچک و شاد خودمان شدیم.
قبل از رفتن سرکارهای‌مان همسرم برای اینکه دلش آروم و مطمئن شود برای چندمین بار باز پرسید الان دیگه حالت خوبه؟دل گرفتگیت برطرف شد؟ که این بار جواب دادم عالی‌ام ، همه چیز در کنارت آرومه ...
 مشغول کارم هستم و فقط خداروشکر می کنم از اینکه کنارم کسی هست که دل دل می کند برای رفع ناراحتی های کوچک‌م و همین حضورش در کنارم برای رفع تمام غصه‌های بزرگ و کوچک عالم مرا بس است.
صفحه پیامک گوشی ام را باز می‌کنم و تایپ می‌کنم :
همین از تمام جهان کافیه ، همین که کنارت نفس می‌کشم ...
 



۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۰۶
سماء جمالی