آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

۹ مطلب با موضوع «روز نوشت» ثبت شده است

یکی از ترس‌ها و شاید بهتر بگم نگرانی‌های همیشگی من از ازدواج دوری از خانواده‌ام و بخصوص مادرم بوده و الان که روز به روز به این لحظه نزدیک‌تر می‌شوم حال‌م بدتر و استرس‌م بیشتر می‌شود تا جائی‌که خیلی وقت‌ها گوشه‌ای کز می‌کنم و ....

شاید اگر دخترک لوس و شیطون خونه نبودم ، اگر ته تغاری نبودم ، شاید اگر به قول همه با افتخار راننده مادرم نبودم و تنها هدف من از یادگیری رانندگی راحتی مادرم نبود ، شاید اگر فارغ از همه این علت‌ها مادرم همه‌کسم، همه عشق‌م، تمام دنیا و بود و نبودم نبودند حال و روزم خیلی فرق می‌کرد ، آن وقت می‌شدم مثل خیلی دخترها که راحت با این قضیه کنار می‌آند ولی من هر کاری می کنم نمی‌شود که نمی‌شود‌

یادم نمی‌رود فروردین هم ماه در سفر کربلایم و بخصوص در لحظه سال تحویل چقدر بی تابانه اشک می‌ریختم. در یکی از بهترین مکان‌های عالم ،روبروی ایوان طلا نشسته بودم اما تنها و تنها دلم می‌خواست در کنار مادرم باشم؛ در تمام سفر کربلا حرف و دغدغه‌ام مادرم بود و مدام غصه‌دار این دوری بودم. بنده خدا مهربان همسرم که به حق بهترین همدم ، همراه و مرحم این لحظات بود؛ می‌دیدم از انجام هیچ کاری دریغ نمی‌کند تا من آرام‌تر بشوم ، بی شک تنها دلگرمی من برای آینده‌ام وجود ایشان است و بس.

هفته قبل در یک سفر 3 – 4 روزه با همسرم به چادگان اصفهان حال و روزم به نسبت سفرهای قبل بهتر بود ، شاید چون بیشتر سرگرم اشپزی ، خرید و ... بودم البته این‌بار سعی کرده بودم که این بی‌قراری را کمتر نشان بدهم ولی باز هم در راه بازگشت به تهران دیگر عنان از کف داده بودم ، وقتی همسر تابلوهای راهنمایی رانندگی که نشان از نزدیک و نزدیک‌تر شدن ما به تهران را می‌داد می‌خواندن من بلند می‌گفتم : تا آغوش مامان جانم انقدر کیلومتر و ته دلم ضعف این دیدار را داشتم.

نمی‌دانم! شاید و حتما خود خدا صبر این دوری و فراغ را می‌دهد اما با این حال وقتی از جانت دور می‌شوی بی شک ذره ذره جانت می‌رود ...


درک می‌کنم و دعا برای تمامی دخترانی که به واسطه امر خیر و مبارک ازدواج از کانون مهر و محبت و عشق خودشان ، مادرشان  صدها و گاها هزاران کیلومتر دور شده‌اند و مطمئن هستم خدا صبری جمیل در دلشان قرار داده است.

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۲ ، ۱۱:۵۲
سماء جمالی

میون شلوغی روزهام یه وقت‌های که حسابی خسته و بی‌حوصله شدم از کار و فکر و درگیری‌های ذهنم که تموم شدنی هم نیستن یکی از چیزهای که کلی سر حال و ذوقم می‌آره اینکه برم سر کیف پول‌م زل بزنم به دونه دونه عکس های آدم‌های که تمام شادی و خوشی این دنیای من شده‌اند. همینطور زل بزنم به چشم هاشون و خاطره بازی کنم با تک تک‌شون تا جایی که وقتی به خودم می‌آیم می‌بینم برای چند لحظه هرچند کوتاه از این دنیای شلوغ و گاها خسته کننده پرت شدم به دنیای کوچک ، رنگانگ  و شاد  خودم که عجیب دنیای دوست داشتنی هست برای‌م.‌
لبخند به لب ، نفس عمیقی از سر آرامش می کشم و ته دلم روی ماه خدا رو می بوسم و می گم ممنونتم

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۳۴
سماء جمالی

اولین سفر دو نفره بعد ازعقد با همسرم به مشهد بود که این خبر را شنیدم.
وقتی برای خداحافظی باهاش تماس گرفتم دل تو دلم نبود که نکند خدای نکرده نتوانم جلوی خودم را بگیرم ، بغضم بکشند و همراه بغض اش بغض و همراه اشکش اشک بریزم. خدا می‌داند چگونه تمام توانم را به کار گرفتم تا در تمام مدتی که تلفنی صحبت می‌کردیم این اتفاق پیش نیاد ؛ خدا هم خواست و همه چی خوب پیش رفت تا جائیکه مدام سر به سرش می‌گذاشتم. التماس‌های خودش و مادرش تمام مدت توی گوشم بود که گفتند دعا کن جواب آزمایش خوب باشد و بیماری خطرناکی نباشد. یادم نمی‌رفت وقتی گفتم ان شاءالله همه چیز خوب و عالی پیش میره و سالیان سال سایه‌ات بالا سر بچه‌هات هست؛ هنوز حرفم تموم نشده بود بغض‌ش ترکید ....


مشهد روز دوم سفر


با صدای زنگ موبایل بیدار شدم ، خواهرم بود اما با صدای گرفته و ناراحت ؛ بند دلم پاره شد از هر دری حرف می‌زدم تا نگذارم چیزی که می‌خواهد را بگوید ، تمام ماهیچه های بدنم سفت و سفت تر می شدند. خواهرم گفت :

-          برای سمیه دعا کن ...

همین چند کلمه برای من بس که تمام بغض‌های فروخورده‌ام بشکند. جواب آزمایش چیزی بود که همه در دل ترسش را داشتند " سرطان خون " .
با سوال های که خودم جواب‌شان را می‌دانستم مدام بین کلام خواهرم می‌پریدم ، دنبال پیدا کردن راهی بودم که چیزی که می‌شنیدم درست نباشد یا حتی در حد شک و تردید باشد اما فایده نداشت.
تمام مدتی را که در حرم بودیم همه دعاها ، حاجات و نیازهای اول راه زندگی مشترکی که با همسر برنامه ریخته بودیم از آقا بخواهیم فراموش کرده بودیم و فقط برای سمیه دعا می کردیم. در حریم امام رئوفم بی اختیار اشک می‌ریختم و به آقا التماس می‌کردم :

-          آقاجان فقط سمیه ، اقاجان جان بچه هایش ...

نشسته‌ام روبروی حرم اشک می‌ریزم و تمام مدت وفاداری ، مهربانی و گذشت این دختر را وقتی که خواهر بزرگترش فوت کرد و طاقت نیاورد دو کودک خواهرش زیر دست نامادری بروند و خودش چشم روی تمام آروزهای دخترانه اش بست و رفت جای خواهرش و مادراین بچه ها شد یادم می‌آمد ، آتش می گرفتم که چرا سمیه باید با این همه خوبی این همه گذشت حالا باید با این بیماری سخت مواجه شود. یاد تنها حرف امانت خواهرش همان دختر بزرگ‌ش می‌افتم که وقتی ترس از دست دادن مادر را برای بار دوم به دلش افتاده می‌افتم : داشتن نعت مادر به من نیامده ...
دیگر حالم دست خودم نیست ، انگار سرم را روی پام آقا گذاشته‌ام و های های گریه می‌کنم و التماس برای شفا این " مادر "
 روز آخر لحظه وداع از آقا خواستم به زودی زود سمیه و بچه هایش با سلامت کامل در حریم‌شان جشن شکرانه سلامتی‌اش را بگیرند، درست همان لحظه بود که همسرم دستم را گرفت و حرفی که زد خیلی آرومم کرد :

دلم روشنه آقا تنهاش نمیزاره ، حتما شفا می گیره ، آروم باش ...

 پ.ن : این پست برای روز مادر قرار بود انتشار پیدا کند اما قسمت نبود ، ممنون می شم به نیت شفای این مادر 5 صلوات هدیه به جدش حضرت فاطمه الزهرا بفرستید.

 

 

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۵۴
سماء جمالی

دقیق یادم نمی‌آد از چه زمانی برای این لحظه دعا کردم اما این را خوب به یاد دارم از وقتی عشق‌ش در دل و جان‌م جوانه زد از همان لحظه آرزو و دعای او‌‌ل‌م بوده تا همین امروز. همین امروزی که هنوز باور نکرده‌ام قرعه به نام من افتاده و تا خودم را در آن لحظه و موقعیت نبینم نخواهم باور کرد و شک ندارم در ان لحظه هم هنوز باور نکرده‌ام

این روزها روزهای‌یست که لحظه به لحظه نزدیک می‌شوم به آرزویی که گاه می‌ترسیدم تا همیشه رویا بماند و حالا دعای‌م رو به اجابت است ، ‌اما ... اما نه تمام دعای‌م که اگر گاه پاهای‌م سست می‌شود ، گاه اشک می‌ریزم و غصه دنیا را دارم تنها علتش این است که تمام دعای من این نبوده و این بماند بین من و خود او ...

این روزها تمام من شور و اشتیاق است و تنها چیزی که خوب می‌دانم این است که از ازل اینگونه رقم خورده برای‌م که

روزهای پایانی سال 91 و روزهای آغازین سال 92 را دست در دست همسفر زندگی‌م

زیر سایه امن حضرت پدر

و میهمان حریم آرام جان‌م حضرت ارباب

حال‌مان را به احسن ترین احوال زنده خواهیم کرد
                                                انشاءالله

حسین آرام جانم


۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۱۳
سماء جمالی
امروز شنبه اول هفته‌اس، درست بعد از جمعه‌ای که چاشنی‌ عصرش طعم دلتنگی داشته و  آخر شبش هم با طعم تلخ و گس دلگیری به صبح رسیده.
شنبه‌اس و مثل هر شنبه اما این بار با حالت گرفته و به نوعی با خود قهر کرده لباس هایی که دیشب اتو کردم و روی مبل پهن کردم تا چروک نشوند را یکی یکی می‌پوشم ، جلوی آینه مقنعه‌ام را مرتب می‌کنم، در آخر کار هم به خودم اخم و دهن کجی می‌کنم بابت این همه بی‌حوصلگی و دمق بودن. ظرف غذایی که مامان جان دیشب آماده کردن داخل کیف‌م میزارم بعد هم میرم لقمه کوچکی از نون و پنیر گردو  با هول هولکی می‌پیچم ، آن هم کنار ظرف غذای‌م می‌گذارم داخل کیف‌م ، آخر سر هم گوشی‌م را برای بار آخر با اینکه می‌دانم خبری از پیامک نیست چک می‌کنم بعد با بی‌حوصلگی هولش می‌دهم داخل کیف‌م و بالاخره زیپ کیف را می بندم و چادرم را بدون اینکه در آینه طبق عادت نگاه کنم سر می‌کنم. کفش‌هایم را می‌پوشم و واکس نصفه نیمه می‌زنم بعد بلند با اهل خانه خداحافظی می‌کنم و می‌روم دنبال کسب روزی ان شاءالله حلال.
به سر کوچه نرسیده بسم الله را گفته‌ام و شروع به خواندن آبه الکرسی هر روزه‌ام می‌کنم اما مثل خیلی وقت‌ها فقط به زبان جاری کرده‌ام و ته دل‌م دارم با خدای خودم حرف دیگری می‌زنم به نوعی مشغول غر زدن هستم و گلایه از مسائلی که سرش دلگیر و ناراحت‌م؛ عادت کرده است به این غر‌های اول صبح‌م ، خدای همیشه مهربان کنار دل و بالای سرم .
در تمام راه فکرم درگیر است و درست همین امروز خدا هوای‌م را داشته و اتوبوس خلوت با صندلی‌های خالی را روزی من کرده آن هم درست بعد از رسیدن تاکسی که آن هم خالی بود و زود آمد! . جای تشکر داشت و این را تشکر را ادا کردم.
مشغول کارم هستم و تازه لقمه نان پنیر وارفته‌ام تمام شده که اولین پیام به روی گوشی‌م می‌آید و بدون خواندن پیام و تنها با دیدن یک اسم لب ‌هایم به حالت منحنی در می‌آید:
- ظهر بخیر خانوم بد اخلاق
می خندم و ته دلم ذوق می‌کنم ، ولی این واکنش و احساسات در جواب‌م معلوم که نیست هیچ برعکس عصبانیت ، ناراحتی و حتی دلگیری جیغ و داد می‌کند. حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم و در آخر هم بعد از کلی حرف و دل‌جویی همسر ، حال‌م تنها کمی بهتر می‌شود ، اما خوب نمی‌شوم ...
ساعت 11 شده ، حوصله‌ام سر می‌رود بلند میشوم قدم بزنم ، قدم های‌م من را سمت پنجره نیمه باز سالن میبرند، پرده را کنار می‌زنم ، نسیم به صورت می‌خورد و حال‌م کمی جا می‌آید ، به سمت میزم بر می گردم و در همین حین متوجه می‌شم گوشیم در حال زنگ خوردن است ، قدم های‌م را تند تر می‌کنم و جواب می‌دهم:
-- بله؟
- سلام خوبی؟
-- سلام الحمدالله
- بیا پایین منتظرتم !
 همین جمله کفایت می‌کرد خودش برای سر حال آمدن من ، این را وقتی فهمیدم که با شنیدن این حرف برق شادی در چشمانم در خشید
بعد از چند جمله دیگر که پشت تلفن رد و بدل شد ، وسایل نصفه و نیمه جمع کردم و رفتم پایین ، بدون آسانسور و با پله‌ها! در همین حین تو دلم رفتن کنار پنجره که برای رفع بی‌حوصلگی ام بود را به فال نیک گرفت‌م و برای خودم ذوق می‌کردم از این ارتباط بین دل‌هایمان.
آن طرف خیابون دو چشم خندان منتظرم بود که همان نگاه خندان و منتظر برای از بین بردن تمام غم‌های یک عمر مرا بس بود.
قدم به قدم ، شانه به شانه مسیر کوتاه را رفتیم و برگشتیم و من با هر قدم دلگیری ، بی‌حوصلگی و دانه دانه غم‌های‌م را له کردم و خندیدم به همگی‌شان که باز هم نتوانستند حال ما را بگیرند و می‌دانم نخواهند توانست.
ساعت 20 :11 دقیقه بود که قانون شکنی کردیم و به بهانه گرسنگی نه، به بهانه بیشتر باهم بودن‌مان رفتیم برای نهار! نهار را خوردیم ، حرف زدیم ، حرص در آوردیم ، شیطنت کردیم ، خندیدم و غرق در دنیای کوچک و شاد خودمان شدیم.
قبل از رفتن سرکارهای‌مان همسرم برای اینکه دلش آروم و مطمئن شود برای چندمین بار باز پرسید الان دیگه حالت خوبه؟دل گرفتگیت برطرف شد؟ که این بار جواب دادم عالی‌ام ، همه چیز در کنارت آرومه ...
 مشغول کارم هستم و فقط خداروشکر می کنم از اینکه کنارم کسی هست که دل دل می کند برای رفع ناراحتی های کوچک‌م و همین حضورش در کنارم برای رفع تمام غصه‌های بزرگ و کوچک عالم مرا بس است.
صفحه پیامک گوشی ام را باز می‌کنم و تایپ می‌کنم :
همین از تمام جهان کافیه ، همین که کنارت نفس می‌کشم ...
 



۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۰۶
سماء جمالی