آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

۷ مطلب با موضوع «خاطره ها» ثبت شده است

زیاد شنبده بودم این جمله  « دلم کنده شده بود » را اما الان می توانم بگویم تا به حال خوب مزه اش نکرده بودم . این را وقتی فهمیدم که چند بار برنامه ریزی سفر شد اما جور نشد هر بار به علتی ، می دانستم همه این ها بهانه است ولی اینکه تا لحظه خرید بلیط هم پیش بروی اما باز جور نشود بد دلت می شکند و اگر این اتفاق چند بار بیفتد ..... مدام در سرم این فکر بود چرا جور نمی شود؟ چرا هر بار به علتی که نمی شود " هیچ " کاری هم کرد که رفع شود بهم می خورد؟ چرا من راهی سفر نمی شوم؟ و مهم تر و بدتر از همه این سوال که « آقا چرا نمی طلبد؟! »
...
چشمان را که باز کردم ساعت 3 خورده ای نیمه شب بود. سوار تاکسی شدیم برای حرکت به سمت هتل. لطف آقا این بار جوری شاملمان شد که فاصله هتل کمتر از 5 دقیقه تا درب باب الجواد بود و این نعمتی بزرگ بود در نوع خودش.ساک ها را همان جا در خیابان گذاشتم و به سمت در باب الجواد راه افتادم و از دور نگاهم را گره زدم به گنبده طلایی رنگی که آن موقع نیمه شب عجیب دلبری می کرد.
دلم نمی خواست وارد حرم شوم ، سرم را پایین انداختم  و ایستادم روبروی ورودی باب الجواد ، زیر لب سلام دادم و در حین سلام دادن سرم را بالا اوردم و ....
اولین دیدارم بعد از این چند سال را در کنار تمام آن  لحظه هایی که نگاهم به پنجره های ضریحش گره خورده بود در کنار شب هایی که در صحن جامع نشسته بودم و با تو آقای خوبم درد و دل می کرد م،  آن لحظه ای که دستانم را گرفتی و به سمت ضریحت کشاندی هرگز فراموش نمی کنم ، هرگز.
موقع برگشت و خداحافظی که نه! طلب دیدار مجدد همان جا به آقای خوبم گفتم « حالا فهمیدم چرا " الان " اذن دخول به حرمت را روزیم کردی »

پ.ن: مشهد یعنی ، شهد ناب لحظه های شیرین در پناه امن رضا بود

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۱ ، ۰۲:۱۷
سماء جمالی

همینطور که تو گوشیم دنبال شماره یکی از دوستام می گشتم ، اسم تک تک دوستان دوران دانشگاه میومد جلوی چشمم و هر اسم کلی خاطره برام زنده می کرد. خوب و بد، تلخ و شیرین یاد تمام روز ها و گاهی شب های که باهم گذروندیم . از ترم اول و ابتدای آشنای هامون ، کلاس های که ساعت 8 تموم می شد و یه اتوبوس فقط از بچه های کلاس ما و کلی سرو صدا و شلوغی تو راه . یاد لحظه های که دسته جمعی می شستیم توی فضای سبز دانشگاه و از همه جا و همه کس حرف می زدیم برای هم ، ساعت ناهار و ترم اولی که آشنا نبودیم به کیفیت غذا و طعم های خاص و ویژه اون بعد ها شد ساندویج بعدتر بچه ها غذا از خونه می آوردن می رفتیم تو ماشین هامون می خوردیم و ترم آخر ناهار تبدیل شد به کیک و آب میوه ساعت نماز و نماز خونه ای که هم نماز خونه بود هم استراحتگاه هم آرایشگاه و سالن غذاخوری . یادش بخیر کلاس های که میومدیم تو فضای بیرون تشکیل می دادیم ، یاد تمام خستگی و پا دردهای که نتیجه چندین بار جابه جایی فاز ها و طبقات دانشگاه بود. یاد همه غر زدن هامون ، همه اعتراض ها ، نامه نویسی ها و شکایت هامون بخیر . یاد روزهای امتحان و شور حال خاص و گاهی عجیب خودش . ساعت کلاس های آزمایشگاهمون شاید به نوعی شیرین ترین ساعات بود ؛ یادش بخیر وقتی نمونه گیاهی از فضای سبز دانشگاه ، بهشت زهرا ، پارک های جنگلی جمع می کردیم و مردمی که تو نگاهشون پر از علامت سوال بود. یاد سفر های که رفتیم و کلی خاطره ؛ یاد سمینارها، جشن ها ، ازدواج دانشجوی ، مراسم تقدیر ، یادش بخیر روزی که تازه دانشگاه با حضور آقای جاسبی افتاح شد ؛ روزهای جالبی شده بود اینکه هر روز دانشگاه پیشرفت می کرد و بهتر از دیروز می شد و علتش هم این بود که قرار بود به زودی دانشگاه افتتاح شود و جالب تر این بود از فردای افتتاحیه همه این کارها فراموش شد.یادش بخیر هر کی اسم دانشگاه می شنید اولین برخوردی که می کرد می گفت مگه واحد تهران شرق هم داریم؟ !!! یاد تماما دست انداختن های خودمون و دانشگاهمون بخیر . یاد انتظار های که کشیدیم بر اسخته شدن فاز 3 ، 4 و ... و فقط چشممون به فاز 3 روشن شد. یاد استاد ها بخیر ، یاد اذیت های که کردیم و اذیت های که کردن . یاد 4 سال عمری که تو جاده ها رفت و نمی دونم مفید رفت یا ...

اسم بچه ها تک تک از جلوی چشمم رد می شد ، چند تاییشون ازدواج کردن و رفتن سر زندگیشون خدا رو شکر کردم که از زندگیشون خوبه و راضی ان ، دو سه تا از بچه ها نامزد هستند و به زودی میرن سر زندگیشون دعا کردم براشون آغاز راه زندگیشون بدون هیچ مشکلی باشه . از دو سه نفر بی خبر بودم و دلم می خواست همون موقع یکی یک خبر ازشون بهم می داد دعا کردم هر جا هستن دلشون شاد باشه و تنشون سالم . دو تا از بچه ها برای ارشد می خوندن دعا کردم نتیجه تلاششون طوری ببینن که خستگی از تنشون در بیاد. یادش بخیر اکیپ دوست داشتنیمون که حالا هر کدوم یه گوشه هستیم و مطمئنم دل همگیمون برای لحظه به لحظه روزهای باهم بودنمون تنگ شده. برای تمام خنده و گریه هامون . دلم برای همه بچه ها تنگ شد ، دلم می خواست همین الان به همه زنگ می زدم و یه قرار میزاشتیم دوباره دور هم جمع می شدیم به یاد گذشته. یادم اقتاد داشتم دنبال شماره بنده خدا دیگه می گشتم ، پیدا کردن یه شماره تلفن تا کجاها بردم . گوشی موبایل خیلی هم بد نیست الان که فکر می کنم. به همه بچه ها اس ام اس ( پیامک) زدم و همشون یاد کردم و بهشون گفتم چقد دلم برای خودشون و لحظه های با هم بودنمون تنگ شده. و بالاخره یادش بخیر که یکسال و الان نزدیک دو سال هست که درسم تموم شده و من مدرکم هنوز نگرفتم ، بهانه خوبی برای رفتن به دانشگاه و جمع شدن دوباره مون. پ.ن: دوست دارم خاطرات شما رو هم تو کامنت ها داشته باشم ، شنیدنی این خاطرات

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۱ ، ۰۲:۱۳
سماء جمالی