آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

۳۱ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

همینطور که تو گوشیم دنبال شماره یکی از دوستام می گشتم ، اسم تک تک دوستان دوران دانشگاه میومد جلوی چشمم و هر اسم کلی خاطره برام زنده می کرد. خوب و بد، تلخ و شیرین یاد تمام روز ها و گاهی شب های که باهم گذروندیم . از ترم اول و ابتدای آشنای هامون ، کلاس های که ساعت 8 تموم می شد و یه اتوبوس فقط از بچه های کلاس ما و کلی سرو صدا و شلوغی تو راه . یاد لحظه های که دسته جمعی می شستیم توی فضای سبز دانشگاه و از همه جا و همه کس حرف می زدیم برای هم ، ساعت ناهار و ترم اولی که آشنا نبودیم به کیفیت غذا و طعم های خاص و ویژه اون بعد ها شد ساندویج بعدتر بچه ها غذا از خونه می آوردن می رفتیم تو ماشین هامون می خوردیم و ترم آخر ناهار تبدیل شد به کیک و آب میوه ساعت نماز و نماز خونه ای که هم نماز خونه بود هم استراحتگاه هم آرایشگاه و سالن غذاخوری . یادش بخیر کلاس های که میومدیم تو فضای بیرون تشکیل می دادیم ، یاد تمام خستگی و پا دردهای که نتیجه چندین بار جابه جایی فاز ها و طبقات دانشگاه بود. یاد همه غر زدن هامون ، همه اعتراض ها ، نامه نویسی ها و شکایت هامون بخیر . یاد روزهای امتحان و شور حال خاص و گاهی عجیب خودش . ساعت کلاس های آزمایشگاهمون شاید به نوعی شیرین ترین ساعات بود ؛ یادش بخیر وقتی نمونه گیاهی از فضای سبز دانشگاه ، بهشت زهرا ، پارک های جنگلی جمع می کردیم و مردمی که تو نگاهشون پر از علامت سوال بود. یاد سفر های که رفتیم و کلی خاطره ؛ یاد سمینارها، جشن ها ، ازدواج دانشجوی ، مراسم تقدیر ، یادش بخیر روزی که تازه دانشگاه با حضور آقای جاسبی افتاح شد ؛ روزهای جالبی شده بود اینکه هر روز دانشگاه پیشرفت می کرد و بهتر از دیروز می شد و علتش هم این بود که قرار بود به زودی دانشگاه افتتاح شود و جالب تر این بود از فردای افتتاحیه همه این کارها فراموش شد.یادش بخیر هر کی اسم دانشگاه می شنید اولین برخوردی که می کرد می گفت مگه واحد تهران شرق هم داریم؟ !!! یاد تماما دست انداختن های خودمون و دانشگاهمون بخیر . یاد انتظار های که کشیدیم بر اسخته شدن فاز 3 ، 4 و ... و فقط چشممون به فاز 3 روشن شد. یاد استاد ها بخیر ، یاد اذیت های که کردیم و اذیت های که کردن . یاد 4 سال عمری که تو جاده ها رفت و نمی دونم مفید رفت یا ...

اسم بچه ها تک تک از جلوی چشمم رد می شد ، چند تاییشون ازدواج کردن و رفتن سر زندگیشون خدا رو شکر کردم که از زندگیشون خوبه و راضی ان ، دو سه تا از بچه ها نامزد هستند و به زودی میرن سر زندگیشون دعا کردم براشون آغاز راه زندگیشون بدون هیچ مشکلی باشه . از دو سه نفر بی خبر بودم و دلم می خواست همون موقع یکی یک خبر ازشون بهم می داد دعا کردم هر جا هستن دلشون شاد باشه و تنشون سالم . دو تا از بچه ها برای ارشد می خوندن دعا کردم نتیجه تلاششون طوری ببینن که خستگی از تنشون در بیاد. یادش بخیر اکیپ دوست داشتنیمون که حالا هر کدوم یه گوشه هستیم و مطمئنم دل همگیمون برای لحظه به لحظه روزهای باهم بودنمون تنگ شده. برای تمام خنده و گریه هامون . دلم برای همه بچه ها تنگ شد ، دلم می خواست همین الان به همه زنگ می زدم و یه قرار میزاشتیم دوباره دور هم جمع می شدیم به یاد گذشته. یادم اقتاد داشتم دنبال شماره بنده خدا دیگه می گشتم ، پیدا کردن یه شماره تلفن تا کجاها بردم . گوشی موبایل خیلی هم بد نیست الان که فکر می کنم. به همه بچه ها اس ام اس ( پیامک) زدم و همشون یاد کردم و بهشون گفتم چقد دلم برای خودشون و لحظه های با هم بودنمون تنگ شده. و بالاخره یادش بخیر که یکسال و الان نزدیک دو سال هست که درسم تموم شده و من مدرکم هنوز نگرفتم ، بهانه خوبی برای رفتن به دانشگاه و جمع شدن دوباره مون. پ.ن: دوست دارم خاطرات شما رو هم تو کامنت ها داشته باشم ، شنیدنی این خاطرات

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۱ ، ۰۲:۱۳
سماء جمالی

مجبور وسط حرفش عذرخواهی کنم بگم :

-          ممنون آقا زیر پل پیاده میشم

سخته این کار برایم اما خسته ام و نمی تونم مسیر دور کنم. مثل روزهای قبل تا از ماشین فاصله می گیرم به حرف های راننده تاکسی فکر می کنم و اینکه باز یه آدم جدیدی و یک سری حرف های تلخ و شیرین جدید ...
یک مدتی هست که مجبورم برای رفتن مسیر منزل تا سرکار و برعکس یه قسمتی از مسیر با تاکسی برم و بیام ، هر روز که سوار میشم ناخودآگاه حواسم به راننده پرت میشه به این فکر می کنم که پشت این نگاه خسته ، پشت این چهره گرفته ، پشت این حواس پرتی که حتی سلام وخسته نباشید منو نمی شنوه چقد فکر و درگیری و گرفتاری مشغولیت های زندگی قرار گرفته . نمی دونم اما همیشه دلم برای راننده های تاکسی می سوزه ، رانندگی تو شهر بزرگ و شلوغی مثل تهران به تنهای خودش سخت و گاهی طاقت فرساست حالا کنار این رانندگی مسافرهای سوار شوند که روز خوبی نداشتند ، حال خوبی ندارند گاهی حرفی می زنند که متاسفانه خستگی راننده دو برابر می شه . دلم می سوزه که تو گرما و سرما زیر آفتاب و تو دل شب باید همدم ، مونس و همراهشون دنده و کلاج وترمز اتومبیلشون باشه.همیشه می گفتم این راننده های تاکسی هستند که بواسطه مسافرهای که تو روز سوار می کنن با فکر ها، سلایق ، درد ها ، گرفتاری ها ، خستگی ها و حتی گاهی با شادی های مختلف و گوناگون مردم آشنا می شن و روز جالب در کنار سختی هاش می گذرونن اما تو این مدت منی که مسافر این تاکسی ها هستم برای خودم برعکس شده هر روز با راننده های مختلفی آشنا میشم که
-         
یکی جوونه و برام از این میگه که دو ساله داره رانندگی میکنه زیر این آفتاب داغ و سوز سرما برای اینکه بتونه دست نامزدش بگیره و برن زیر یک سقف ، مرد میانسالی که از فوت همسرش میگه و اینکه عهد کردم وفادار بمونم به همسرم و با تمام گرفتاری و سختی نمیزارم بچه ها نبود مادرشون احساس کنن ، جوون دانشجویی که میگه هم سختمه راننده تاکسی باشم و سخت تر از اون اینه برام که خرج درس و دانشگاه بابام بخواهد بده ، حرفهاش که به اینجا میرسه که میگه برام خیلی سخته ببینم یه پسر هم سن و سال خودمو سوار می کنم و اون بدون دغدغه زندگیش میکنه و من ....

اگر قرار به گفتن باشه زیاده حرف ، چیزی که فکرم مشغول کرده اینکه خدا برای همه بنده هاش یک جور امتحانی قرار داده تو مسیر زندگیشون که این امتحان گاهی رنگ درد و سختیش پر رنگ تر از امتحان های دیگرانه ، استادی داشتم که حرف خوبی میزد می گفت :تو دنیا دنبال راحتی نباش خودت برو دنبال سختی که اگر همیشه دنبال راحتی باشی امتحان های سخت خدا از پا درت میاره


پ.ن : قول دادم به خودم هر بار سوار تاکسی شدم با تمام سختی و فشار اون روز اما بازهم با لبخند و چهره شاد سوار ماشین بشم که اگر راننده خسته نگاه می کنه به من خستگیش دو برابر نشه
پ.ن : یه چیز دیگه اینکه هر بار سوار تاکسی شدیم از ما هیچی کم نمی شه اگر سلام و خسته نباشید و گاهی احوال پرسی بکنیم ، شاید نتونیم گره از کار بنده های خدا باز کنیم اما می تونمی سنگ صبور باشیم و با حرف هامون برای چند لحظه آروم و امیدوارشون کنیم

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۱ ، ۰۲:۱۱
سماء جمالی

انشام دوباره بیست بابای گلم!
موضوع: ( کسی که نیست) – بابای گلم_
دیشب زن همسایه به من گفت : یتیم
معنی یتیم چیست بابای گلم!

 من منتظرم عزیز! حتما برگرد
از این سفر دراز لطفا برگرد
دعوت شده ای به مدرسه ، باباجان!
یک لحظه فقط بیا و فورا برگرد

«میلاد عرفان پور»

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۱ ، ۰۲:۰۷
سماء جمالی

ختر هفده ساله ای در نامه به آقا نوشته بود که :
« شما روز قدس ، مردی را که بین خطبه ها بلند شد و به نظر من گویا نامه ای داشت یا ... در انظار مردم خرد کردید! می خواهم در این خصوص مرا توجیح کنید.
جواب نامه اینگونه آمد :
« دختر عزیزم! از تذکر شما خرسند و متشکرم و امیدوارم خداوند همه مان را ببخشند ... در باب آنچه یادآوری کردید ، هیچ دفاعی نمی کنم ، گاهی گوینده از تلخی لحن خود ، به قدر شنونده آگاه نمی شود و در این موارد همه باید از خداوند متعال بخواهند که آن گوینده را متوجه و اصلاح کند و اگر ممکن شود به او تذکر دهند.
توفیق شما را از خداوند متعال مسئلت دارم. »

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۱ ، ۲۰:۱۷
سماء جمالی

آدمى به سر، شناخته مى شود، یا لباس ؟

کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به چهره اش مى نگرند یا به لباسى که پیش از رزم بر تن کرده است ؟
اما اگر دشمن آنقدر پلید باشد که سرها را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟
اگر دشمن ، کهنه ترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟
لابد به دنبال علامتى ، نشانه اى ، انگشترى ، چیزى باید گشت   .
اما اگر پست ترین سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به بهانه بردن انگشتر، انگشت را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، به چه علامت نشانه اى کشته خویش را باز مى توان شناخت ؟
البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص غریبه هاست نه براى زینبى که با بوى حسین بزرگ شده است و رایحه جسم و جان حسین را از زوایاى قلب خود بهتر مى شناسد .
تو را نیاز به نشانه و علامت نیست . که راه گم کرده ، علامت مى طلبد و ناشناس ، نشانه مى جوید .
تویى که حضور حسین را در مدینه به یارى شامه ات مى فهمیدى ، تویى که هر بار براى حسین دلتنگ مى شدى ، آینه قلبت را مى گشودى و جانت را به تصویر روشن او التیام مى بخشیدى . تویى که خود، جان حسینى و بهترین نشانه براى یافتن او، اکنون نیاز به نشانه و علامت ندارى . با چشم بسته هم مى توانى پیکر حسین را در میان بیش از صد کشته ، بازشناسى . اما آنچه نمى توانى باور کنى این است که از آن سرو آراسته ، این شاخه هاى شکسته باقى مانده باشد .
از آن قامت وارسته ، این تن درهم شکسته ، این اعضاى پراکنده و در خون نشسته .
تنها تو نیستى که نمى توانى انى صحنه را باور کنى . پیامبر نیز که در میانه میدان ایستاده است و اشک ، مثل باران بهارى از گونه هایش فرومى چکد، نمى تواند بپذیرد که انى تن پاره پاره ؛ حسین او باشد. همان حسینى که او بر سینه اش مى نشانده است و سراپایش را غرق بوسه مى کرده است

رویت را مخراش ! مویت را پریشان مکن زینب ! مبادا که لب به نفرین بگشایى و زمین و زمان را به هم بریزى و کائنات را کن فیکون کنى !
ظهور ابر سیاه در آسمان صاف ، آتش گرفتن گونه هاى خورشید، برپا شدن طوفانى عظیم به رنگ سرخ ، آنسان که چشم از دیدن چشم به عجز بیاید، برانگیخته شدن غبار سیاه و فروباریدن خون ، این تکانهاى بى وقفه زمین ، این لرزش شانه هاى آسمان ، همه از سر این کلامى است که تو اراده کردى و بر زبان نیاوردى :
((کاش آسمان به زمین بیاید و کاش کوهها تکه تکه شوند و بر دامن بیابانها فرو بریزند، کاش ...
اگر این ((کاش )) که بر دل تو مى گذرد، بر زبان تو جارى شود، شیرازه جهان از هم مى گسلد و ستونهاى آسمان فرو مى ریزد. اگر تو بخواهى ، خدا طومار زمین و آسمان را به هم مى پیچد، اگر تو بگویى ، زمین تمام اهلش را در خویش مى بلعد، اگر تو نفرین کنى ، خورشید جهان را شعله ور مى کند و کوهها را در آتش خویش مى گدازد.
اما مکن ، مگو، مخواه زینب !
...
اتمام حجت کن ! فریاد بزن ، بگو که
: ((و یحکم ! اما فیکم مسلم !))
واى بر شما! آیا در میان شما یک مسلمان نیست .
اما به آتش نفرینت دچارشان مکن
...
نه . نه ، شکوه نکن زینب ! با خدا شکوه نکن ! از خدا گلایه نکن . فقط سرت را بر روى شانه هاى آرام بخش خدا بگذار و هاى هاى گریه کن
.
خودت را فقط به خدا بسپار و از او کمک بخواه . خودت را در آغوش گرم خدا گم کن و از خدا سیراب شو، اشباع شو، سرریز شو. آنچنان که بتوانى دست زیر پیکر پاره پاره حسین بگیرى و او را از زمین بلند کنى و به خدا بگویى : ((خدا! این قربانى را از آل محمد قبول کن !))

پ.ن : بخشی از کتاب « آفتاب در حجاب » به قلم سید مهدی شجاعی
پ.ن : متاسفانه بر خلاف میل باطنی مجبور شدم برای کوتاه تر شدن پست قسمت های از متن را حذف کنم ..... التماس دعا

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۱ ، ۲۰:۱۶
سماء جمالی