دلت گرفته است نه از یک چیز و یک نفر ،
هزاران علت داری برای خودت که حالت با هر علت بدتر و بدتر میشود و اشکی که تو را
نه روز و نه حتی وقت خواب تنهایت نمیگذارد ، گاهی فکر میکنی قسم خورده است که
تنهایت نگذارد. با این همه حرف و ناراحتی اگر درون گرا باشی و معتقد به اینکه حرف
دل جایش درون دل است ، ذره ذره آب شدنت را زندگی میکنی ...
میدانم که تنها تو حریفم میشوی، آن هم درست در لحظههای که دیگر در آستانه تحمل
و صبرم قرار گرفتهام ، به موقع است توجهات ، انگار از چشمانم خواندهای که درست
همین الان باید مرا مجبور کنی به اینکه حرف بزنم حتی شده یک کلمه ، حتی اگر بهانه
پشت بهانه بیاورم ، تو دیگر امانم ندهی و تنها حرف زدنم تو راضی کند.
دستانم را گرفتهای و نگاهت را پنهان که من راحت بگویم که تو راحت بشنوی ، که من راحت اشک بریزم که تو راحت ...
دلم را به زبانم سپردهام و پشت سر هم میگوئیم ،انقدر که گاهی نفسم میگیرد ،گاهی بغض امانم نمیدهد ، حواسم به حالت نیست فقط میگویم و میروم تا جایی که تنها سکوت میماند و چشمانی خیس و این یعنی حالا نوبت توست ...
دستانم را محکم فشار میدهی و اولین حرفی که میزنی آرامم می کند: حق با توست ...
برایم هر آنچه باید را میگویی ، هر آنچه میدانی مرا آرام میکند ، هر انچه که من نیاز دارم به شنیدنش ...
نگاهم را بالا میآوری ، با دستانت لبخند میکشی روی صورتم ، میگویی من هر کاری میکنم تنها برای داشتن همین لبخند ؛ چشمانم خیس است اما ناخودآگاه لبخند میزنم به تمام مهربانیت و مثل همیشه همان جمله معروف را میشنوم : بخند که خنده گل زیباست
حالم خوب است ...