یکی از ترسها و شاید بهتر بگم نگرانیهای همیشگی من از
ازدواج دوری از خانوادهام و بخصوص مادرم بوده و الان که روز به روز به این لحظه
نزدیکتر میشوم حالم بدتر و استرسم بیشتر میشود تا جائیکه خیلی وقتها گوشهای
کز میکنم و ....
شاید اگر دخترک لوس و شیطون خونه نبودم ، اگر ته تغاری نبودم
، شاید اگر به قول همه با افتخار راننده مادرم نبودم و تنها هدف من از یادگیری
رانندگی راحتی مادرم نبود ، شاید اگر فارغ از همه این علتها مادرم همهکسم، همه
عشقم، تمام دنیا و بود و نبودم نبودند حال و روزم خیلی فرق میکرد ، آن وقت میشدم
مثل خیلی دخترها که راحت با این قضیه کنار میآند ولی من هر کاری می کنم نمیشود
که نمیشود
یادم نمیرود فروردین هم ماه در سفر کربلایم و بخصوص در
لحظه سال تحویل چقدر بی تابانه اشک میریختم. در یکی از بهترین مکانهای عالم
،روبروی ایوان طلا نشسته بودم اما تنها و تنها دلم میخواست در کنار مادرم باشم؛
در تمام سفر کربلا حرف و دغدغهام مادرم بود و مدام غصهدار این دوری بودم. بنده
خدا مهربان همسرم که به حق بهترین همدم ، همراه و مرحم این لحظات بود؛ میدیدم از انجام
هیچ کاری دریغ نمیکند تا من آرامتر بشوم ، بی شک تنها دلگرمی من برای آیندهام وجود ایشان است و بس.
هفته قبل در یک سفر 3 – 4 روزه با همسرم به چادگان اصفهان
حال و روزم به نسبت سفرهای قبل بهتر بود ، شاید چون بیشتر سرگرم اشپزی ، خرید و
... بودم البته اینبار سعی کرده بودم که این بیقراری را کمتر نشان بدهم
ولی باز هم در راه بازگشت به تهران دیگر عنان از کف داده بودم ، وقتی همسر تابلوهای
راهنمایی رانندگی که نشان از نزدیک و نزدیکتر شدن ما به تهران را میداد میخواندن
من بلند میگفتم : تا آغوش مامان جانم انقدر کیلومتر و ته دلم ضعف این دیدار را
داشتم.
نمیدانم! شاید و حتما خود خدا صبر این دوری و فراغ را میدهد
اما با این حال وقتی از جانت دور میشوی بی شک ذره ذره جانت میرود ...
درک میکنم و دعا برای تمامی دخترانی که به واسطه امر خیر و
مبارک ازدواج از کانون مهر و محبت و عشق خودشان ، مادرشان صدها و گاها هزاران کیلومتر دور شدهاند و مطمئن
هستم خدا صبری جمیل در دلشان قرار داده است.