آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

اولین سفر دو نفره بعد ازعقد با همسرم به مشهد بود که این خبر را شنیدم.
وقتی برای خداحافظی باهاش تماس گرفتم دل تو دلم نبود که نکند خدای نکرده نتوانم جلوی خودم را بگیرم ، بغضم بکشند و همراه بغض اش بغض و همراه اشکش اشک بریزم. خدا می‌داند چگونه تمام توانم را به کار گرفتم تا در تمام مدتی که تلفنی صحبت می‌کردیم این اتفاق پیش نیاد ؛ خدا هم خواست و همه چی خوب پیش رفت تا جائیکه مدام سر به سرش می‌گذاشتم. التماس‌های خودش و مادرش تمام مدت توی گوشم بود که گفتند دعا کن جواب آزمایش خوب باشد و بیماری خطرناکی نباشد. یادم نمی‌رفت وقتی گفتم ان شاءالله همه چیز خوب و عالی پیش میره و سالیان سال سایه‌ات بالا سر بچه‌هات هست؛ هنوز حرفم تموم نشده بود بغض‌ش ترکید ....


مشهد روز دوم سفر


با صدای زنگ موبایل بیدار شدم ، خواهرم بود اما با صدای گرفته و ناراحت ؛ بند دلم پاره شد از هر دری حرف می‌زدم تا نگذارم چیزی که می‌خواهد را بگوید ، تمام ماهیچه های بدنم سفت و سفت تر می شدند. خواهرم گفت :

-          برای سمیه دعا کن ...

همین چند کلمه برای من بس که تمام بغض‌های فروخورده‌ام بشکند. جواب آزمایش چیزی بود که همه در دل ترسش را داشتند " سرطان خون " .
با سوال های که خودم جواب‌شان را می‌دانستم مدام بین کلام خواهرم می‌پریدم ، دنبال پیدا کردن راهی بودم که چیزی که می‌شنیدم درست نباشد یا حتی در حد شک و تردید باشد اما فایده نداشت.
تمام مدتی را که در حرم بودیم همه دعاها ، حاجات و نیازهای اول راه زندگی مشترکی که با همسر برنامه ریخته بودیم از آقا بخواهیم فراموش کرده بودیم و فقط برای سمیه دعا می کردیم. در حریم امام رئوفم بی اختیار اشک می‌ریختم و به آقا التماس می‌کردم :

-          آقاجان فقط سمیه ، اقاجان جان بچه هایش ...

نشسته‌ام روبروی حرم اشک می‌ریزم و تمام مدت وفاداری ، مهربانی و گذشت این دختر را وقتی که خواهر بزرگترش فوت کرد و طاقت نیاورد دو کودک خواهرش زیر دست نامادری بروند و خودش چشم روی تمام آروزهای دخترانه اش بست و رفت جای خواهرش و مادراین بچه ها شد یادم می‌آمد ، آتش می گرفتم که چرا سمیه باید با این همه خوبی این همه گذشت حالا باید با این بیماری سخت مواجه شود. یاد تنها حرف امانت خواهرش همان دختر بزرگ‌ش می‌افتم که وقتی ترس از دست دادن مادر را برای بار دوم به دلش افتاده می‌افتم : داشتن نعت مادر به من نیامده ...
دیگر حالم دست خودم نیست ، انگار سرم را روی پام آقا گذاشته‌ام و های های گریه می‌کنم و التماس برای شفا این " مادر "
 روز آخر لحظه وداع از آقا خواستم به زودی زود سمیه و بچه هایش با سلامت کامل در حریم‌شان جشن شکرانه سلامتی‌اش را بگیرند، درست همان لحظه بود که همسرم دستم را گرفت و حرفی که زد خیلی آرومم کرد :

دلم روشنه آقا تنهاش نمیزاره ، حتما شفا می گیره ، آروم باش ...

 پ.ن : این پست برای روز مادر قرار بود انتشار پیدا کند اما قسمت نبود ، ممنون می شم به نیت شفای این مادر 5 صلوات هدیه به جدش حضرت فاطمه الزهرا بفرستید.

 

 

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۵۴
سماء جمالی

دیگر نیازی به سیب گفتن نیست
وقتی قرار است لحظه ای برای همیشه ثبت شود
حالا
زندگی در عکس هایم لبخند می زند
وقتی دستانم در دستان توست
و نگاهم ...

 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۵۶
سماء جمالی