امتداد من با تو در
سرخی خونت
و سیاهی چادرم
خلاصه شده
انکار تو چیزی از این اتفاق کم نمی کند
احساس پا گرفته ریشه دوانده حتی
تو وقتی چشم هایت را می بندی نمی بینی اش
اما آن احساس پاک هنوز هست
هنوز نفس می کشد
خودت را گول نزن
چشم بستن تو چیزی را عوض نمی کند
مشق هایم را این روزها با مداد قرمز می نویسم
تمام صفحه پر می شود از
ح س ی ن
خواستم زندگی را رنگ امید بزنم اما….
اما هر بار به نبودنت رسیدم رنگ درد گرفت