آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

ختر هفده ساله ای در نامه به آقا نوشته بود که :
« شما روز قدس ، مردی را که بین خطبه ها بلند شد و به نظر من گویا نامه ای داشت یا ... در انظار مردم خرد کردید! می خواهم در این خصوص مرا توجیح کنید.
جواب نامه اینگونه آمد :
« دختر عزیزم! از تذکر شما خرسند و متشکرم و امیدوارم خداوند همه مان را ببخشند ... در باب آنچه یادآوری کردید ، هیچ دفاعی نمی کنم ، گاهی گوینده از تلخی لحن خود ، به قدر شنونده آگاه نمی شود و در این موارد همه باید از خداوند متعال بخواهند که آن گوینده را متوجه و اصلاح کند و اگر ممکن شود به او تذکر دهند.
توفیق شما را از خداوند متعال مسئلت دارم. »

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۱ ، ۲۰:۱۷
سماء جمالی

آدمى به سر، شناخته مى شود، یا لباس ؟

کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به چهره اش مى نگرند یا به لباسى که پیش از رزم بر تن کرده است ؟
اما اگر دشمن آنقدر پلید باشد که سرها را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟
اگر دشمن ، کهنه ترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟
لابد به دنبال علامتى ، نشانه اى ، انگشترى ، چیزى باید گشت   .
اما اگر پست ترین سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به بهانه بردن انگشتر، انگشت را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، به چه علامت نشانه اى کشته خویش را باز مى توان شناخت ؟
البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص غریبه هاست نه براى زینبى که با بوى حسین بزرگ شده است و رایحه جسم و جان حسین را از زوایاى قلب خود بهتر مى شناسد .
تو را نیاز به نشانه و علامت نیست . که راه گم کرده ، علامت مى طلبد و ناشناس ، نشانه مى جوید .
تویى که حضور حسین را در مدینه به یارى شامه ات مى فهمیدى ، تویى که هر بار براى حسین دلتنگ مى شدى ، آینه قلبت را مى گشودى و جانت را به تصویر روشن او التیام مى بخشیدى . تویى که خود، جان حسینى و بهترین نشانه براى یافتن او، اکنون نیاز به نشانه و علامت ندارى . با چشم بسته هم مى توانى پیکر حسین را در میان بیش از صد کشته ، بازشناسى . اما آنچه نمى توانى باور کنى این است که از آن سرو آراسته ، این شاخه هاى شکسته باقى مانده باشد .
از آن قامت وارسته ، این تن درهم شکسته ، این اعضاى پراکنده و در خون نشسته .
تنها تو نیستى که نمى توانى انى صحنه را باور کنى . پیامبر نیز که در میانه میدان ایستاده است و اشک ، مثل باران بهارى از گونه هایش فرومى چکد، نمى تواند بپذیرد که انى تن پاره پاره ؛ حسین او باشد. همان حسینى که او بر سینه اش مى نشانده است و سراپایش را غرق بوسه مى کرده است

رویت را مخراش ! مویت را پریشان مکن زینب ! مبادا که لب به نفرین بگشایى و زمین و زمان را به هم بریزى و کائنات را کن فیکون کنى !
ظهور ابر سیاه در آسمان صاف ، آتش گرفتن گونه هاى خورشید، برپا شدن طوفانى عظیم به رنگ سرخ ، آنسان که چشم از دیدن چشم به عجز بیاید، برانگیخته شدن غبار سیاه و فروباریدن خون ، این تکانهاى بى وقفه زمین ، این لرزش شانه هاى آسمان ، همه از سر این کلامى است که تو اراده کردى و بر زبان نیاوردى :
((کاش آسمان به زمین بیاید و کاش کوهها تکه تکه شوند و بر دامن بیابانها فرو بریزند، کاش ...
اگر این ((کاش )) که بر دل تو مى گذرد، بر زبان تو جارى شود، شیرازه جهان از هم مى گسلد و ستونهاى آسمان فرو مى ریزد. اگر تو بخواهى ، خدا طومار زمین و آسمان را به هم مى پیچد، اگر تو بگویى ، زمین تمام اهلش را در خویش مى بلعد، اگر تو نفرین کنى ، خورشید جهان را شعله ور مى کند و کوهها را در آتش خویش مى گدازد.
اما مکن ، مگو، مخواه زینب !
...
اتمام حجت کن ! فریاد بزن ، بگو که
: ((و یحکم ! اما فیکم مسلم !))
واى بر شما! آیا در میان شما یک مسلمان نیست .
اما به آتش نفرینت دچارشان مکن
...
نه . نه ، شکوه نکن زینب ! با خدا شکوه نکن ! از خدا گلایه نکن . فقط سرت را بر روى شانه هاى آرام بخش خدا بگذار و هاى هاى گریه کن
.
خودت را فقط به خدا بسپار و از او کمک بخواه . خودت را در آغوش گرم خدا گم کن و از خدا سیراب شو، اشباع شو، سرریز شو. آنچنان که بتوانى دست زیر پیکر پاره پاره حسین بگیرى و او را از زمین بلند کنى و به خدا بگویى : ((خدا! این قربانى را از آل محمد قبول کن !))

پ.ن : بخشی از کتاب « آفتاب در حجاب » به قلم سید مهدی شجاعی
پ.ن : متاسفانه بر خلاف میل باطنی مجبور شدم برای کوتاه تر شدن پست قسمت های از متن را حذف کنم ..... التماس دعا

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۱ ، ۲۰:۱۶
سماء جمالی

می‌خندی و انگار
زمین و زمانم
دنیا و آخرتم
و از همه زیباتر «حضرت الله»
بر من لبخند می‌زند

پیامیر اسلام (ص) : رضایت خداوند، در رضایت والدین است.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۱ ، ۱۶:۴۱
سماء جمالی



قطره قطره آب شد
نگاهی که امتدادش ضریح شماست

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۱ ، ۱۶:۳۹
سماء جمالی

هوا گرم است و آفتاب داغ
نگاهت قفل شده روی سیاهی چادرم خوب می دانم در ذهنت چه می گذرد
اما بدان، من!
زیر سایه چادرم هست که
نسیم و بوی  بهشتی بر صورتم می خورد
و این آفتاب هر چه داغ تر بهای من بیشتر

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۱ ، ۱۶:۳۰
سماء جمالی