آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ازدواج» ثبت شده است

یکی از ترس‌ها و شاید بهتر بگم نگرانی‌های همیشگی من از ازدواج دوری از خانواده‌ام و بخصوص مادرم بوده و الان که روز به روز به این لحظه نزدیک‌تر می‌شوم حال‌م بدتر و استرس‌م بیشتر می‌شود تا جائی‌که خیلی وقت‌ها گوشه‌ای کز می‌کنم و ....

شاید اگر دخترک لوس و شیطون خونه نبودم ، اگر ته تغاری نبودم ، شاید اگر به قول همه با افتخار راننده مادرم نبودم و تنها هدف من از یادگیری رانندگی راحتی مادرم نبود ، شاید اگر فارغ از همه این علت‌ها مادرم همه‌کسم، همه عشق‌م، تمام دنیا و بود و نبودم نبودند حال و روزم خیلی فرق می‌کرد ، آن وقت می‌شدم مثل خیلی دخترها که راحت با این قضیه کنار می‌آند ولی من هر کاری می کنم نمی‌شود که نمی‌شود‌

یادم نمی‌رود فروردین هم ماه در سفر کربلایم و بخصوص در لحظه سال تحویل چقدر بی تابانه اشک می‌ریختم. در یکی از بهترین مکان‌های عالم ،روبروی ایوان طلا نشسته بودم اما تنها و تنها دلم می‌خواست در کنار مادرم باشم؛ در تمام سفر کربلا حرف و دغدغه‌ام مادرم بود و مدام غصه‌دار این دوری بودم. بنده خدا مهربان همسرم که به حق بهترین همدم ، همراه و مرحم این لحظات بود؛ می‌دیدم از انجام هیچ کاری دریغ نمی‌کند تا من آرام‌تر بشوم ، بی شک تنها دلگرمی من برای آینده‌ام وجود ایشان است و بس.

هفته قبل در یک سفر 3 – 4 روزه با همسرم به چادگان اصفهان حال و روزم به نسبت سفرهای قبل بهتر بود ، شاید چون بیشتر سرگرم اشپزی ، خرید و ... بودم البته این‌بار سعی کرده بودم که این بی‌قراری را کمتر نشان بدهم ولی باز هم در راه بازگشت به تهران دیگر عنان از کف داده بودم ، وقتی همسر تابلوهای راهنمایی رانندگی که نشان از نزدیک و نزدیک‌تر شدن ما به تهران را می‌داد می‌خواندن من بلند می‌گفتم : تا آغوش مامان جانم انقدر کیلومتر و ته دلم ضعف این دیدار را داشتم.

نمی‌دانم! شاید و حتما خود خدا صبر این دوری و فراغ را می‌دهد اما با این حال وقتی از جانت دور می‌شوی بی شک ذره ذره جانت می‌رود ...


درک می‌کنم و دعا برای تمامی دخترانی که به واسطه امر خیر و مبارک ازدواج از کانون مهر و محبت و عشق خودشان ، مادرشان  صدها و گاها هزاران کیلومتر دور شده‌اند و مطمئن هستم خدا صبری جمیل در دلشان قرار داده است.

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۲ ، ۱۱:۵۲
سماء جمالی

دیگر نیازی به سیب گفتن نیست
وقتی قرار است لحظه ای برای همیشه ثبت شود
حالا
زندگی در عکس هایم لبخند می زند
وقتی دستانم در دستان توست
و نگاهم ...

 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۵۶
سماء جمالی
امروز شنبه اول هفته‌اس، درست بعد از جمعه‌ای که چاشنی‌ عصرش طعم دلتنگی داشته و  آخر شبش هم با طعم تلخ و گس دلگیری به صبح رسیده.
شنبه‌اس و مثل هر شنبه اما این بار با حالت گرفته و به نوعی با خود قهر کرده لباس هایی که دیشب اتو کردم و روی مبل پهن کردم تا چروک نشوند را یکی یکی می‌پوشم ، جلوی آینه مقنعه‌ام را مرتب می‌کنم، در آخر کار هم به خودم اخم و دهن کجی می‌کنم بابت این همه بی‌حوصلگی و دمق بودن. ظرف غذایی که مامان جان دیشب آماده کردن داخل کیف‌م میزارم بعد هم میرم لقمه کوچکی از نون و پنیر گردو  با هول هولکی می‌پیچم ، آن هم کنار ظرف غذای‌م می‌گذارم داخل کیف‌م ، آخر سر هم گوشی‌م را برای بار آخر با اینکه می‌دانم خبری از پیامک نیست چک می‌کنم بعد با بی‌حوصلگی هولش می‌دهم داخل کیف‌م و بالاخره زیپ کیف را می بندم و چادرم را بدون اینکه در آینه طبق عادت نگاه کنم سر می‌کنم. کفش‌هایم را می‌پوشم و واکس نصفه نیمه می‌زنم بعد بلند با اهل خانه خداحافظی می‌کنم و می‌روم دنبال کسب روزی ان شاءالله حلال.
به سر کوچه نرسیده بسم الله را گفته‌ام و شروع به خواندن آبه الکرسی هر روزه‌ام می‌کنم اما مثل خیلی وقت‌ها فقط به زبان جاری کرده‌ام و ته دل‌م دارم با خدای خودم حرف دیگری می‌زنم به نوعی مشغول غر زدن هستم و گلایه از مسائلی که سرش دلگیر و ناراحت‌م؛ عادت کرده است به این غر‌های اول صبح‌م ، خدای همیشه مهربان کنار دل و بالای سرم .
در تمام راه فکرم درگیر است و درست همین امروز خدا هوای‌م را داشته و اتوبوس خلوت با صندلی‌های خالی را روزی من کرده آن هم درست بعد از رسیدن تاکسی که آن هم خالی بود و زود آمد! . جای تشکر داشت و این را تشکر را ادا کردم.
مشغول کارم هستم و تازه لقمه نان پنیر وارفته‌ام تمام شده که اولین پیام به روی گوشی‌م می‌آید و بدون خواندن پیام و تنها با دیدن یک اسم لب ‌هایم به حالت منحنی در می‌آید:
- ظهر بخیر خانوم بد اخلاق
می خندم و ته دلم ذوق می‌کنم ، ولی این واکنش و احساسات در جواب‌م معلوم که نیست هیچ برعکس عصبانیت ، ناراحتی و حتی دلگیری جیغ و داد می‌کند. حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم و در آخر هم بعد از کلی حرف و دل‌جویی همسر ، حال‌م تنها کمی بهتر می‌شود ، اما خوب نمی‌شوم ...
ساعت 11 شده ، حوصله‌ام سر می‌رود بلند میشوم قدم بزنم ، قدم های‌م من را سمت پنجره نیمه باز سالن میبرند، پرده را کنار می‌زنم ، نسیم به صورت می‌خورد و حال‌م کمی جا می‌آید ، به سمت میزم بر می گردم و در همین حین متوجه می‌شم گوشیم در حال زنگ خوردن است ، قدم های‌م را تند تر می‌کنم و جواب می‌دهم:
-- بله؟
- سلام خوبی؟
-- سلام الحمدالله
- بیا پایین منتظرتم !
 همین جمله کفایت می‌کرد خودش برای سر حال آمدن من ، این را وقتی فهمیدم که با شنیدن این حرف برق شادی در چشمانم در خشید
بعد از چند جمله دیگر که پشت تلفن رد و بدل شد ، وسایل نصفه و نیمه جمع کردم و رفتم پایین ، بدون آسانسور و با پله‌ها! در همین حین تو دلم رفتن کنار پنجره که برای رفع بی‌حوصلگی ام بود را به فال نیک گرفت‌م و برای خودم ذوق می‌کردم از این ارتباط بین دل‌هایمان.
آن طرف خیابون دو چشم خندان منتظرم بود که همان نگاه خندان و منتظر برای از بین بردن تمام غم‌های یک عمر مرا بس بود.
قدم به قدم ، شانه به شانه مسیر کوتاه را رفتیم و برگشتیم و من با هر قدم دلگیری ، بی‌حوصلگی و دانه دانه غم‌های‌م را له کردم و خندیدم به همگی‌شان که باز هم نتوانستند حال ما را بگیرند و می‌دانم نخواهند توانست.
ساعت 20 :11 دقیقه بود که قانون شکنی کردیم و به بهانه گرسنگی نه، به بهانه بیشتر باهم بودن‌مان رفتیم برای نهار! نهار را خوردیم ، حرف زدیم ، حرص در آوردیم ، شیطنت کردیم ، خندیدم و غرق در دنیای کوچک و شاد خودمان شدیم.
قبل از رفتن سرکارهای‌مان همسرم برای اینکه دلش آروم و مطمئن شود برای چندمین بار باز پرسید الان دیگه حالت خوبه؟دل گرفتگیت برطرف شد؟ که این بار جواب دادم عالی‌ام ، همه چیز در کنارت آرومه ...
 مشغول کارم هستم و فقط خداروشکر می کنم از اینکه کنارم کسی هست که دل دل می کند برای رفع ناراحتی های کوچک‌م و همین حضورش در کنارم برای رفع تمام غصه‌های بزرگ و کوچک عالم مرا بس است.
صفحه پیامک گوشی ام را باز می‌کنم و تایپ می‌کنم :
همین از تمام جهان کافیه ، همین که کنارت نفس می‌کشم ...
 



۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۰۶
سماء جمالی

حاج آقا وارد می‌شود، از صندلی کهنه قدیمی داخل اتاق ایشان به احترام‌شان بلند می‌شوم و نیمنگاهی به چهره‌شان می‌اندازم، پیرمردی خمیده با چهره‌ای لاغر و لبخندی بر لب که حسابی مهربان‌ش کرده است. نگاه‌م به راه رفتن خاص ایشان به علت کهولت سن وبیماری که دارند جلب می‌شود و نگاه‌شان می‌کنم و برای سلامتی و طول عمرشان در دل دعا می‌کنم.
بعد از سلام و احوالپرسی دعوت به نشستن‌مان می کند و در جایگاه خودش روی همان صندلی‌های کهنه قدیمی روبروی ما می‌نشیند. پیرمرد ساده دوست داشتنی نگاهی به ما می‌کند و با تبسمی دلم را گرم می‌کند. تمام مدت حواسم به مادرم می‌باشد؛ نگاه‌ی به صورت ماه‌ش می‌کنم و آرام می‌شوم، آرام اما پر از بغض ...
مادر همسرم یادآوردی می‌کنند چادر مشکی‌ام را عوض کنم و این حرف انگار تلنگری بود برای‌م که من و حضورم در اینجا برای چیست و ناگهان حسی در درون شعله می کشد .
حاج آقا بعد از مزاح و صحبتی که با جمع حاضر می کند بخصوص آقا داماد شروع به خواندن مهریه و قرارهای دو خانواده ها و بعد آز آن خطبه می‌کند. قرآن‌های که مادر همسرم برای‌مان با گل های رز نشانه گذاری کرده‌اند را باز می‌کنیم ، سوره مبارک یس مقابل چشمانم باز می‌شود و ذهنم تا دورها پرواز می‌کند و درست همان لحظه یاد کسانی می‌افتم که التماس دعا گفته‌اند
خط به خط خطبه خوانده میشود ، آیه به آیه قرآن می‌خوانیم ...
به صورت نازنین مادرم نگاه می‌کنم دریا دریا آب در چشمان‌ش موج می‌زند ولی آرام است و این نگاه‌ش آرام‌م می‌کند  ، دخترانه آرزو کردم کاش بهترین بابای دنیا هم الان در این جمع کنار مادرم بود که تکیه گاه هردو ما می‌بود بی شک ، می دانم که حتی یقین دارم به بودن‌ش چرا که عطر حضورش را می‌فهمیدم و همین بی‌قرارم کرده بود
خطبه می‌خواند ، یس می‌خوانیم ...
درست همین لحظات اشک‌ها مهمان چشم‌ها شده اند و امان نمی‌دهند به قرآن خواندن‌م . صلوات می‌فرستم و برای آغاز زندگی مشترک‌مان به توصیه مادر همسرم به رنگ سفید ، مکه ، آرامش ، خدا و خوشبختی فکر می‌کنم.
به خودم که می‌آیم در آغوش پرمهر مادر هستم و دعای او برای زندگی جدیدم دلم را قرص می‌کند، دستانش را می‌بوسم و ...
جمع کوچک حاضر همه خوشحال و شاد هستند ، شیرینی می‌خورند و برای آغاز مسیر زندگی‌مان دعا می‌کنند
پیرمرد ساده دوست داشتنی منزل‌ش را برای آماده شدن نماز ظهر ترک می‌کند و با همان قدم های لرزان و کوتاه‌ش به سمت مسجد برای اقامه نماز حرکت می‌کند. ما هم به پشت ایشان حرکت می‌کنیم تا پشت سر ایشان نماز را به جماعت بخوانیم.
در برگشت وقتی وارد حیاط خانه شدم تازه نگاه‌م به باغچه ساده ، دوست داشتنی و صمیمت این خانه و دیوارهای آجری‌اش جلب شد. دقیقا آنجا بود که فهمیدم حالا دیگر دنیا سکون و آرامش پیدا کرده است.
نهار آن روز را در کنار خانوادهایمان خوردیم و در تمام این مدت به مادرم نگاه می‌کردم مثل همیشه او به نگاه‌م لبخند می‌زد و من به بودن‌ش شاکر. آن روز وابستگی‌ام به مادرم چندین برابر شده بود این را وقتی فهمیدم که در لحظه خداحافظی بغض تمام راه گلوی‌م را بسته بود .
نیت کرده بودیم بعد از عقدمان اولین قدم‌های زندگی‌مان را متبرک کنیم ، این بود که همان روز به امامزاده صالح رفتیم و همان جا برای عاقبت به خیری و خوشبختی و مایه آرامش همدیگر بودن  خودمان و همه جوان ها دعا کردیم.
حالا درست سه ماه می گذرد و من خدارا شاکرم بابت تمام کردن نعمات‌ش به این کمترین ، کاش لایق باشم و ناشکر نباشم.

 
                                                   شهید گمنام

  اولین روز بعد از محریمت مهمان پدر و شهدای گمنام بودیم و عشق‌مان را بیمه دعاهایشان کردیم

۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۱ ، ۰۱:۴۴
سماء جمالی