آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

دقیق یادم نمی‌آد از چه زمانی برای این لحظه دعا کردم اما این را خوب به یاد دارم از وقتی عشق‌ش در دل و جان‌م جوانه زد از همان لحظه آرزو و دعای او‌‌ل‌م بوده تا همین امروز. همین امروزی که هنوز باور نکرده‌ام قرعه به نام من افتاده و تا خودم را در آن لحظه و موقعیت نبینم نخواهم باور کرد و شک ندارم در ان لحظه هم هنوز باور نکرده‌ام

این روزها روزهای‌یست که لحظه به لحظه نزدیک می‌شوم به آرزویی که گاه می‌ترسیدم تا همیشه رویا بماند و حالا دعای‌م رو به اجابت است ، ‌اما ... اما نه تمام دعای‌م که اگر گاه پاهای‌م سست می‌شود ، گاه اشک می‌ریزم و غصه دنیا را دارم تنها علتش این است که تمام دعای من این نبوده و این بماند بین من و خود او ...

این روزها تمام من شور و اشتیاق است و تنها چیزی که خوب می‌دانم این است که از ازل اینگونه رقم خورده برای‌م که

روزهای پایانی سال 91 و روزهای آغازین سال 92 را دست در دست همسفر زندگی‌م

زیر سایه امن حضرت پدر

و میهمان حریم آرام جان‌م حضرت ارباب

حال‌مان را به احسن ترین احوال زنده خواهیم کرد
                                                انشاءالله

حسین آرام جانم


۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۱۳
سماء جمالی
امروز شنبه اول هفته‌اس، درست بعد از جمعه‌ای که چاشنی‌ عصرش طعم دلتنگی داشته و  آخر شبش هم با طعم تلخ و گس دلگیری به صبح رسیده.
شنبه‌اس و مثل هر شنبه اما این بار با حالت گرفته و به نوعی با خود قهر کرده لباس هایی که دیشب اتو کردم و روی مبل پهن کردم تا چروک نشوند را یکی یکی می‌پوشم ، جلوی آینه مقنعه‌ام را مرتب می‌کنم، در آخر کار هم به خودم اخم و دهن کجی می‌کنم بابت این همه بی‌حوصلگی و دمق بودن. ظرف غذایی که مامان جان دیشب آماده کردن داخل کیف‌م میزارم بعد هم میرم لقمه کوچکی از نون و پنیر گردو  با هول هولکی می‌پیچم ، آن هم کنار ظرف غذای‌م می‌گذارم داخل کیف‌م ، آخر سر هم گوشی‌م را برای بار آخر با اینکه می‌دانم خبری از پیامک نیست چک می‌کنم بعد با بی‌حوصلگی هولش می‌دهم داخل کیف‌م و بالاخره زیپ کیف را می بندم و چادرم را بدون اینکه در آینه طبق عادت نگاه کنم سر می‌کنم. کفش‌هایم را می‌پوشم و واکس نصفه نیمه می‌زنم بعد بلند با اهل خانه خداحافظی می‌کنم و می‌روم دنبال کسب روزی ان شاءالله حلال.
به سر کوچه نرسیده بسم الله را گفته‌ام و شروع به خواندن آبه الکرسی هر روزه‌ام می‌کنم اما مثل خیلی وقت‌ها فقط به زبان جاری کرده‌ام و ته دل‌م دارم با خدای خودم حرف دیگری می‌زنم به نوعی مشغول غر زدن هستم و گلایه از مسائلی که سرش دلگیر و ناراحت‌م؛ عادت کرده است به این غر‌های اول صبح‌م ، خدای همیشه مهربان کنار دل و بالای سرم .
در تمام راه فکرم درگیر است و درست همین امروز خدا هوای‌م را داشته و اتوبوس خلوت با صندلی‌های خالی را روزی من کرده آن هم درست بعد از رسیدن تاکسی که آن هم خالی بود و زود آمد! . جای تشکر داشت و این را تشکر را ادا کردم.
مشغول کارم هستم و تازه لقمه نان پنیر وارفته‌ام تمام شده که اولین پیام به روی گوشی‌م می‌آید و بدون خواندن پیام و تنها با دیدن یک اسم لب ‌هایم به حالت منحنی در می‌آید:
- ظهر بخیر خانوم بد اخلاق
می خندم و ته دلم ذوق می‌کنم ، ولی این واکنش و احساسات در جواب‌م معلوم که نیست هیچ برعکس عصبانیت ، ناراحتی و حتی دلگیری جیغ و داد می‌کند. حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم و در آخر هم بعد از کلی حرف و دل‌جویی همسر ، حال‌م تنها کمی بهتر می‌شود ، اما خوب نمی‌شوم ...
ساعت 11 شده ، حوصله‌ام سر می‌رود بلند میشوم قدم بزنم ، قدم های‌م من را سمت پنجره نیمه باز سالن میبرند، پرده را کنار می‌زنم ، نسیم به صورت می‌خورد و حال‌م کمی جا می‌آید ، به سمت میزم بر می گردم و در همین حین متوجه می‌شم گوشیم در حال زنگ خوردن است ، قدم های‌م را تند تر می‌کنم و جواب می‌دهم:
-- بله؟
- سلام خوبی؟
-- سلام الحمدالله
- بیا پایین منتظرتم !
 همین جمله کفایت می‌کرد خودش برای سر حال آمدن من ، این را وقتی فهمیدم که با شنیدن این حرف برق شادی در چشمانم در خشید
بعد از چند جمله دیگر که پشت تلفن رد و بدل شد ، وسایل نصفه و نیمه جمع کردم و رفتم پایین ، بدون آسانسور و با پله‌ها! در همین حین تو دلم رفتن کنار پنجره که برای رفع بی‌حوصلگی ام بود را به فال نیک گرفت‌م و برای خودم ذوق می‌کردم از این ارتباط بین دل‌هایمان.
آن طرف خیابون دو چشم خندان منتظرم بود که همان نگاه خندان و منتظر برای از بین بردن تمام غم‌های یک عمر مرا بس بود.
قدم به قدم ، شانه به شانه مسیر کوتاه را رفتیم و برگشتیم و من با هر قدم دلگیری ، بی‌حوصلگی و دانه دانه غم‌های‌م را له کردم و خندیدم به همگی‌شان که باز هم نتوانستند حال ما را بگیرند و می‌دانم نخواهند توانست.
ساعت 20 :11 دقیقه بود که قانون شکنی کردیم و به بهانه گرسنگی نه، به بهانه بیشتر باهم بودن‌مان رفتیم برای نهار! نهار را خوردیم ، حرف زدیم ، حرص در آوردیم ، شیطنت کردیم ، خندیدم و غرق در دنیای کوچک و شاد خودمان شدیم.
قبل از رفتن سرکارهای‌مان همسرم برای اینکه دلش آروم و مطمئن شود برای چندمین بار باز پرسید الان دیگه حالت خوبه؟دل گرفتگیت برطرف شد؟ که این بار جواب دادم عالی‌ام ، همه چیز در کنارت آرومه ...
 مشغول کارم هستم و فقط خداروشکر می کنم از اینکه کنارم کسی هست که دل دل می کند برای رفع ناراحتی های کوچک‌م و همین حضورش در کنارم برای رفع تمام غصه‌های بزرگ و کوچک عالم مرا بس است.
صفحه پیامک گوشی ام را باز می‌کنم و تایپ می‌کنم :
همین از تمام جهان کافیه ، همین که کنارت نفس می‌کشم ...
 



۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۰۶
سماء جمالی