آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگ» ثبت شده است

دلم تنگ می‌شود، گاهی
برای حرف‌های معمولی
برای حرف‌های ساده
برای «چه هوای خوبی!» «دیشب شام چه خوردی؟»
برای «راستی مانادانا عروسی کرد» «شادی پسر زایید.»
و چه‌قدر خسته‌ام از «چرا؟»
از «چه‌گونه!»
خسته‌ام از سوال‌های سخت، پاسخ‌های پیچیده
از کلمات سنگین
فکرهای عمیق
پیچ‌های تند
نشانه‌های بامعنا، بی‌معنا
دلم تنگ می‌شود، گاهی
برای یک «دوستت دارم» ساده
دو «فنجان قهوه داغ»
سه «روز» تعطیلی در زمستان
چهار«خنده‌ی» بلند
و
پنج «انگشت» دوست‌داشتنی….

مصطفی مستور

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۲ ، ۱۵:۵۰
سماء جمالی

کنار هم نشستیم و سریال می‌بینیم

" مرد به محض دیدن گریه‌های زنش طاقت نمیاره و دلش نرم می‌شه "

مامان غرق در خاطرات خودش زیر لب آروم می‌گه:

- مرد اونیکه تحمل دیدن اشک زنش حتی برای چند لحظه هم نداشته باشه

حرفش تموم نشده میگم :

- مثل بابا ...

چشمای قشنگ‌ش برق می‌زنه و می‌گه :

مثل بابات ...

بعد مثل همیشه و همیشه می‌گه :

 " بابات یه دونه بود "

 مثل همیشه به روی لب تائید می‎کنم و درون دل حسرت ...



۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۲۱
سماء جمالی


چتر


من همان فرهادم

تو همان شیرینی

چتر دلتنگی من باز شده است

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۱ ، ۰۰:۲۶
سماء جمالی

همینطور که تو گوشیم دنبال شماره یکی از دوستام می گشتم ، اسم تک تک دوستان دوران دانشگاه میومد جلوی چشمم و هر اسم کلی خاطره برام زنده می کرد. خوب و بد، تلخ و شیرین یاد تمام روز ها و گاهی شب های که باهم گذروندیم . از ترم اول و ابتدای آشنای هامون ، کلاس های که ساعت 8 تموم می شد و یه اتوبوس فقط از بچه های کلاس ما و کلی سرو صدا و شلوغی تو راه . یاد لحظه های که دسته جمعی می شستیم توی فضای سبز دانشگاه و از همه جا و همه کس حرف می زدیم برای هم ، ساعت ناهار و ترم اولی که آشنا نبودیم به کیفیت غذا و طعم های خاص و ویژه اون بعد ها شد ساندویج بعدتر بچه ها غذا از خونه می آوردن می رفتیم تو ماشین هامون می خوردیم و ترم آخر ناهار تبدیل شد به کیک و آب میوه ساعت نماز و نماز خونه ای که هم نماز خونه بود هم استراحتگاه هم آرایشگاه و سالن غذاخوری . یادش بخیر کلاس های که میومدیم تو فضای بیرون تشکیل می دادیم ، یاد تمام خستگی و پا دردهای که نتیجه چندین بار جابه جایی فاز ها و طبقات دانشگاه بود. یاد همه غر زدن هامون ، همه اعتراض ها ، نامه نویسی ها و شکایت هامون بخیر . یاد روزهای امتحان و شور حال خاص و گاهی عجیب خودش . ساعت کلاس های آزمایشگاهمون شاید به نوعی شیرین ترین ساعات بود ؛ یادش بخیر وقتی نمونه گیاهی از فضای سبز دانشگاه ، بهشت زهرا ، پارک های جنگلی جمع می کردیم و مردمی که تو نگاهشون پر از علامت سوال بود. یاد سفر های که رفتیم و کلی خاطره ؛ یاد سمینارها، جشن ها ، ازدواج دانشجوی ، مراسم تقدیر ، یادش بخیر روزی که تازه دانشگاه با حضور آقای جاسبی افتاح شد ؛ روزهای جالبی شده بود اینکه هر روز دانشگاه پیشرفت می کرد و بهتر از دیروز می شد و علتش هم این بود که قرار بود به زودی دانشگاه افتتاح شود و جالب تر این بود از فردای افتتاحیه همه این کارها فراموش شد.یادش بخیر هر کی اسم دانشگاه می شنید اولین برخوردی که می کرد می گفت مگه واحد تهران شرق هم داریم؟ !!! یاد تماما دست انداختن های خودمون و دانشگاهمون بخیر . یاد انتظار های که کشیدیم بر اسخته شدن فاز 3 ، 4 و ... و فقط چشممون به فاز 3 روشن شد. یاد استاد ها بخیر ، یاد اذیت های که کردیم و اذیت های که کردن . یاد 4 سال عمری که تو جاده ها رفت و نمی دونم مفید رفت یا ...

اسم بچه ها تک تک از جلوی چشمم رد می شد ، چند تاییشون ازدواج کردن و رفتن سر زندگیشون خدا رو شکر کردم که از زندگیشون خوبه و راضی ان ، دو سه تا از بچه ها نامزد هستند و به زودی میرن سر زندگیشون دعا کردم براشون آغاز راه زندگیشون بدون هیچ مشکلی باشه . از دو سه نفر بی خبر بودم و دلم می خواست همون موقع یکی یک خبر ازشون بهم می داد دعا کردم هر جا هستن دلشون شاد باشه و تنشون سالم . دو تا از بچه ها برای ارشد می خوندن دعا کردم نتیجه تلاششون طوری ببینن که خستگی از تنشون در بیاد. یادش بخیر اکیپ دوست داشتنیمون که حالا هر کدوم یه گوشه هستیم و مطمئنم دل همگیمون برای لحظه به لحظه روزهای باهم بودنمون تنگ شده. برای تمام خنده و گریه هامون . دلم برای همه بچه ها تنگ شد ، دلم می خواست همین الان به همه زنگ می زدم و یه قرار میزاشتیم دوباره دور هم جمع می شدیم به یاد گذشته. یادم اقتاد داشتم دنبال شماره بنده خدا دیگه می گشتم ، پیدا کردن یه شماره تلفن تا کجاها بردم . گوشی موبایل خیلی هم بد نیست الان که فکر می کنم. به همه بچه ها اس ام اس ( پیامک) زدم و همشون یاد کردم و بهشون گفتم چقد دلم برای خودشون و لحظه های با هم بودنمون تنگ شده. و بالاخره یادش بخیر که یکسال و الان نزدیک دو سال هست که درسم تموم شده و من مدرکم هنوز نگرفتم ، بهانه خوبی برای رفتن به دانشگاه و جمع شدن دوباره مون. پ.ن: دوست دارم خاطرات شما رو هم تو کامنت ها داشته باشم ، شنیدنی این خاطرات

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۱ ، ۰۲:۱۳
سماء جمالی
سنگ قبرت جان می گیرد وقتی اشکهایم گلاب روی آن می شود
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۱ ، ۰۱:۰۰
سماء جمالی