آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است


ساعت 9:25 شب

ظرف های مهمانی دیشب هنوز درون ماشین ظرفشویی جا خوش کرده اند 

خانه مثل همیشه مرتب و تمیز ،گویی مهمانی در راه داریم

بوی عطر کیک دارچینی که دیگر کم کم اماده می شود تمام فضای خانه کوچکمان را پر کرده

صدای قل قل آب جوش که خودش را به در و دیوار کتری می زند هواسم را پرت خودش می کند

گاهی به غذاهای درون یخچال که از مهمانی دیشب مانده است فکر می کنم و خیالم از بابت شامی که اماده است راحت است

تلوزیون مثل همیشه که تنها هستم خاموش و ساکت کنار من نشسته است

صفحه گوشی روشن می شود : خانومی تو راهم ، خرید نداری ؟

من اما اینجا گوشه کاناپه نشسته ام و به تمام این 5 ماهی که چطور گذشت فکر می کنم

نفس عمیقی می کشم ، زیر لبم زمزمه می کنم :

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی‌ست

 حالم خوب است

همین

 

 

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۳۴
سماء جمالی

دلت گرفته است نه از یک چیز و یک نفر ، هزاران علت داری برای خودت که حالت با هر علت بدتر و بدتر می‌شود و اشکی که تو را نه روز و نه حتی وقت خواب تنهایت نمی‌گذارد ، گاهی فکر می‌کنی قسم خورده است که تنهایت نگذارد. با این همه حرف و ناراحتی اگر درون گرا باشی و معتقد به اینکه حرف دل جایش درون دل است ، ذره ذره آب شدنت را زندگی می‌کنی ...
می‌دانم که تنها تو حریفم می‌شوی، آن هم درست در لحظه‌های که دیگر در آستانه تحمل و صبرم قرار گرفته‌ام ، به موقع است توجه‌ات ، انگار از چشمان‌م خوانده‌ای که درست همین الان باید مرا مجبور کنی به این‌که حرف بزنم حتی شده یک کلمه ، حتی اگر بهانه پشت بهانه بیاورم ، تو دیگر امانم ندهی و تنها حرف زدنم تو راضی کند.

دستان‌م را گرفته‌ای و نگاه‌ت را پنهان که من راحت بگویم که تو راحت بشنوی ، که من راحت اشک بریزم که تو راحت ...

دل‌م را به زبان‌م سپرده‌ام و پشت سر هم می‌گوئیم ،انقدر که گاهی نفس‌م می‌گیرد ،گاهی بغض امان‌م نمی‌دهد ، حواس‌م به حالت نیست فقط می‌گویم و می‌روم تا جایی که تنها سکوت می‌ماند و چشمانی خیس و این یعنی حالا نوبت توست ...

دستان‌م را محکم فشار می‌دهی و اولین حرفی که می‍زنی آرامم می ‌کند: حق با توست ...

 برایم هر آنچه باید را می‌گویی ، هر آنچه می‌دانی مرا آرام می‌کند ، هر انچه که من نیاز دارم به شنیدنش ...

 نگاه‌م را بالا می‌آوری ،  با دستانت لبخند می‌کشی روی صورت‌م ، می‌گویی من هر کاری می‌کنم تنها برای داشتن همین لبخند ؛ چشمان‌م خیس است اما ناخودآگاه لبخند می‌زنم به تمام مهربانیت و مثل همیشه همان جمله معروف را می‌شنوم : بخند که خنده گل زیباست

حال‌م خوب است ...

۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۱۶
سماء جمالی

دلم تنگ می‌شود، گاهی
برای حرف‌های معمولی
برای حرف‌های ساده
برای «چه هوای خوبی!» «دیشب شام چه خوردی؟»
برای «راستی مانادانا عروسی کرد» «شادی پسر زایید.»
و چه‌قدر خسته‌ام از «چرا؟»
از «چه‌گونه!»
خسته‌ام از سوال‌های سخت، پاسخ‌های پیچیده
از کلمات سنگین
فکرهای عمیق
پیچ‌های تند
نشانه‌های بامعنا، بی‌معنا
دلم تنگ می‌شود، گاهی
برای یک «دوستت دارم» ساده
دو «فنجان قهوه داغ»
سه «روز» تعطیلی در زمستان
چهار«خنده‌ی» بلند
و
پنج «انگشت» دوست‌داشتنی….

مصطفی مستور

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۲ ، ۱۵:۵۰
سماء جمالی

یکی از ترس‌ها و شاید بهتر بگم نگرانی‌های همیشگی من از ازدواج دوری از خانواده‌ام و بخصوص مادرم بوده و الان که روز به روز به این لحظه نزدیک‌تر می‌شوم حال‌م بدتر و استرس‌م بیشتر می‌شود تا جائی‌که خیلی وقت‌ها گوشه‌ای کز می‌کنم و ....

شاید اگر دخترک لوس و شیطون خونه نبودم ، اگر ته تغاری نبودم ، شاید اگر به قول همه با افتخار راننده مادرم نبودم و تنها هدف من از یادگیری رانندگی راحتی مادرم نبود ، شاید اگر فارغ از همه این علت‌ها مادرم همه‌کسم، همه عشق‌م، تمام دنیا و بود و نبودم نبودند حال و روزم خیلی فرق می‌کرد ، آن وقت می‌شدم مثل خیلی دخترها که راحت با این قضیه کنار می‌آند ولی من هر کاری می کنم نمی‌شود که نمی‌شود‌

یادم نمی‌رود فروردین هم ماه در سفر کربلایم و بخصوص در لحظه سال تحویل چقدر بی تابانه اشک می‌ریختم. در یکی از بهترین مکان‌های عالم ،روبروی ایوان طلا نشسته بودم اما تنها و تنها دلم می‌خواست در کنار مادرم باشم؛ در تمام سفر کربلا حرف و دغدغه‌ام مادرم بود و مدام غصه‌دار این دوری بودم. بنده خدا مهربان همسرم که به حق بهترین همدم ، همراه و مرحم این لحظات بود؛ می‌دیدم از انجام هیچ کاری دریغ نمی‌کند تا من آرام‌تر بشوم ، بی شک تنها دلگرمی من برای آینده‌ام وجود ایشان است و بس.

هفته قبل در یک سفر 3 – 4 روزه با همسرم به چادگان اصفهان حال و روزم به نسبت سفرهای قبل بهتر بود ، شاید چون بیشتر سرگرم اشپزی ، خرید و ... بودم البته این‌بار سعی کرده بودم که این بی‌قراری را کمتر نشان بدهم ولی باز هم در راه بازگشت به تهران دیگر عنان از کف داده بودم ، وقتی همسر تابلوهای راهنمایی رانندگی که نشان از نزدیک و نزدیک‌تر شدن ما به تهران را می‌داد می‌خواندن من بلند می‌گفتم : تا آغوش مامان جانم انقدر کیلومتر و ته دلم ضعف این دیدار را داشتم.

نمی‌دانم! شاید و حتما خود خدا صبر این دوری و فراغ را می‌دهد اما با این حال وقتی از جانت دور می‌شوی بی شک ذره ذره جانت می‌رود ...


درک می‌کنم و دعا برای تمامی دخترانی که به واسطه امر خیر و مبارک ازدواج از کانون مهر و محبت و عشق خودشان ، مادرشان  صدها و گاها هزاران کیلومتر دور شده‌اند و مطمئن هستم خدا صبری جمیل در دلشان قرار داده است.

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۲ ، ۱۱:۵۲
سماء جمالی

زندگی جیره مختصریست

مثل یک فنجان چای!

که کنارش عشق است.

مثل یک حبه قند.

زندگی را با عشق نوش جان باید کرد


سهراب سپهری


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۵۸
سماء جمالی