آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محبت» ثبت شده است

میون شلوغی روزهام یه وقت‌های که حسابی خسته و بی‌حوصله شدم از کار و فکر و درگیری‌های ذهنم که تموم شدنی هم نیستن یکی از چیزهای که کلی سر حال و ذوقم می‌آره اینکه برم سر کیف پول‌م زل بزنم به دونه دونه عکس های آدم‌های که تمام شادی و خوشی این دنیای من شده‌اند. همینطور زل بزنم به چشم هاشون و خاطره بازی کنم با تک تک‌شون تا جایی که وقتی به خودم می‌آیم می‌بینم برای چند لحظه هرچند کوتاه از این دنیای شلوغ و گاها خسته کننده پرت شدم به دنیای کوچک ، رنگانگ  و شاد  خودم که عجیب دنیای دوست داشتنی هست برای‌م.‌
لبخند به لب ، نفس عمیقی از سر آرامش می کشم و ته دلم روی ماه خدا رو می بوسم و می گم ممنونتم

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۳۴
سماء جمالی

نه خسته شده ام نه پشمان و نه هیچ چیز دیگری ! تنها و تنها دل دخترانه‌ام با خیلی چیزهای که باید کنار بیاید نمی‌آید. من هنوز خودم را آن دخترک لوس ته تغاری بابا و مامان می‌دانم که دل دل می‌کنم اسم‌م را با پسوند و پیشوند‌های مخصوص خودشان صدای‌م کنند و من بی‌قرار بشم برای جانم گفتن و دویدن سمت‌شان ؛ هنوز دلم می‌خواهد وقتی دنیا برایم تمام می‌شود سرم را روی سینه تمام دنیایم، مادرم بگذارم و های های اشک بریزم  تا آرام بگیرم. هنوز اول شخص و آخر شخص دنیایم مادر هست ، هنوز وابسته ام به نظرش ، به نگاهش ، صدایش ، گرمی وجودش ، آرامش حضورش ، به خنده هایش ، لحن صدایش ، به بویش  ؛ اصلا وابسته ام به تمام بودنش در لحظه لحظه لحظاتم ...
نه خسته شده ام نه پشمان و نه هیچ چیز دیگری ...


۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۳۵
سماء جمالی
امروز شنبه اول هفته‌اس، درست بعد از جمعه‌ای که چاشنی‌ عصرش طعم دلتنگی داشته و  آخر شبش هم با طعم تلخ و گس دلگیری به صبح رسیده.
شنبه‌اس و مثل هر شنبه اما این بار با حالت گرفته و به نوعی با خود قهر کرده لباس هایی که دیشب اتو کردم و روی مبل پهن کردم تا چروک نشوند را یکی یکی می‌پوشم ، جلوی آینه مقنعه‌ام را مرتب می‌کنم، در آخر کار هم به خودم اخم و دهن کجی می‌کنم بابت این همه بی‌حوصلگی و دمق بودن. ظرف غذایی که مامان جان دیشب آماده کردن داخل کیف‌م میزارم بعد هم میرم لقمه کوچکی از نون و پنیر گردو  با هول هولکی می‌پیچم ، آن هم کنار ظرف غذای‌م می‌گذارم داخل کیف‌م ، آخر سر هم گوشی‌م را برای بار آخر با اینکه می‌دانم خبری از پیامک نیست چک می‌کنم بعد با بی‌حوصلگی هولش می‌دهم داخل کیف‌م و بالاخره زیپ کیف را می بندم و چادرم را بدون اینکه در آینه طبق عادت نگاه کنم سر می‌کنم. کفش‌هایم را می‌پوشم و واکس نصفه نیمه می‌زنم بعد بلند با اهل خانه خداحافظی می‌کنم و می‌روم دنبال کسب روزی ان شاءالله حلال.
به سر کوچه نرسیده بسم الله را گفته‌ام و شروع به خواندن آبه الکرسی هر روزه‌ام می‌کنم اما مثل خیلی وقت‌ها فقط به زبان جاری کرده‌ام و ته دل‌م دارم با خدای خودم حرف دیگری می‌زنم به نوعی مشغول غر زدن هستم و گلایه از مسائلی که سرش دلگیر و ناراحت‌م؛ عادت کرده است به این غر‌های اول صبح‌م ، خدای همیشه مهربان کنار دل و بالای سرم .
در تمام راه فکرم درگیر است و درست همین امروز خدا هوای‌م را داشته و اتوبوس خلوت با صندلی‌های خالی را روزی من کرده آن هم درست بعد از رسیدن تاکسی که آن هم خالی بود و زود آمد! . جای تشکر داشت و این را تشکر را ادا کردم.
مشغول کارم هستم و تازه لقمه نان پنیر وارفته‌ام تمام شده که اولین پیام به روی گوشی‌م می‌آید و بدون خواندن پیام و تنها با دیدن یک اسم لب ‌هایم به حالت منحنی در می‌آید:
- ظهر بخیر خانوم بد اخلاق
می خندم و ته دلم ذوق می‌کنم ، ولی این واکنش و احساسات در جواب‌م معلوم که نیست هیچ برعکس عصبانیت ، ناراحتی و حتی دلگیری جیغ و داد می‌کند. حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم و در آخر هم بعد از کلی حرف و دل‌جویی همسر ، حال‌م تنها کمی بهتر می‌شود ، اما خوب نمی‌شوم ...
ساعت 11 شده ، حوصله‌ام سر می‌رود بلند میشوم قدم بزنم ، قدم های‌م من را سمت پنجره نیمه باز سالن میبرند، پرده را کنار می‌زنم ، نسیم به صورت می‌خورد و حال‌م کمی جا می‌آید ، به سمت میزم بر می گردم و در همین حین متوجه می‌شم گوشیم در حال زنگ خوردن است ، قدم های‌م را تند تر می‌کنم و جواب می‌دهم:
-- بله؟
- سلام خوبی؟
-- سلام الحمدالله
- بیا پایین منتظرتم !
 همین جمله کفایت می‌کرد خودش برای سر حال آمدن من ، این را وقتی فهمیدم که با شنیدن این حرف برق شادی در چشمانم در خشید
بعد از چند جمله دیگر که پشت تلفن رد و بدل شد ، وسایل نصفه و نیمه جمع کردم و رفتم پایین ، بدون آسانسور و با پله‌ها! در همین حین تو دلم رفتن کنار پنجره که برای رفع بی‌حوصلگی ام بود را به فال نیک گرفت‌م و برای خودم ذوق می‌کردم از این ارتباط بین دل‌هایمان.
آن طرف خیابون دو چشم خندان منتظرم بود که همان نگاه خندان و منتظر برای از بین بردن تمام غم‌های یک عمر مرا بس بود.
قدم به قدم ، شانه به شانه مسیر کوتاه را رفتیم و برگشتیم و من با هر قدم دلگیری ، بی‌حوصلگی و دانه دانه غم‌های‌م را له کردم و خندیدم به همگی‌شان که باز هم نتوانستند حال ما را بگیرند و می‌دانم نخواهند توانست.
ساعت 20 :11 دقیقه بود که قانون شکنی کردیم و به بهانه گرسنگی نه، به بهانه بیشتر باهم بودن‌مان رفتیم برای نهار! نهار را خوردیم ، حرف زدیم ، حرص در آوردیم ، شیطنت کردیم ، خندیدم و غرق در دنیای کوچک و شاد خودمان شدیم.
قبل از رفتن سرکارهای‌مان همسرم برای اینکه دلش آروم و مطمئن شود برای چندمین بار باز پرسید الان دیگه حالت خوبه؟دل گرفتگیت برطرف شد؟ که این بار جواب دادم عالی‌ام ، همه چیز در کنارت آرومه ...
 مشغول کارم هستم و فقط خداروشکر می کنم از اینکه کنارم کسی هست که دل دل می کند برای رفع ناراحتی های کوچک‌م و همین حضورش در کنارم برای رفع تمام غصه‌های بزرگ و کوچک عالم مرا بس است.
صفحه پیامک گوشی ام را باز می‌کنم و تایپ می‌کنم :
همین از تمام جهان کافیه ، همین که کنارت نفس می‌کشم ...
 



۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۰۶
سماء جمالی

من همان شبان ِ عاشق‌م
سینه چاک و ساکت و غریب
بی تکلّف و رها
در خراب ِ دشت‌های دور
ساده و صبور
یک سبد ستاره چیدهام برای تو
یک سبد ستاره
کوزه ای پُر آب
دسته ای گل از نگاه ِ آفتاب
یک رَدا برای شانه های مهربان تو!
در شبان ِ سرد
چارُقی برای گام‌های پُر توان ِ تو
در هجوم درد...
من همان بلال ِ الکن‌م ، در تلفظ ِ تو ناتوان
وای از این عتاب! آه...
.


سلمان هراتی

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۵:۵۳
سماء جمالی

مجبور وسط حرفش عذرخواهی کنم بگم :

-          ممنون آقا زیر پل پیاده میشم

سخته این کار برایم اما خسته ام و نمی تونم مسیر دور کنم. مثل روزهای قبل تا از ماشین فاصله می گیرم به حرف های راننده تاکسی فکر می کنم و اینکه باز یه آدم جدیدی و یک سری حرف های تلخ و شیرین جدید ...
یک مدتی هست که مجبورم برای رفتن مسیر منزل تا سرکار و برعکس یه قسمتی از مسیر با تاکسی برم و بیام ، هر روز که سوار میشم ناخودآگاه حواسم به راننده پرت میشه به این فکر می کنم که پشت این نگاه خسته ، پشت این چهره گرفته ، پشت این حواس پرتی که حتی سلام وخسته نباشید منو نمی شنوه چقد فکر و درگیری و گرفتاری مشغولیت های زندگی قرار گرفته . نمی دونم اما همیشه دلم برای راننده های تاکسی می سوزه ، رانندگی تو شهر بزرگ و شلوغی مثل تهران به تنهای خودش سخت و گاهی طاقت فرساست حالا کنار این رانندگی مسافرهای سوار شوند که روز خوبی نداشتند ، حال خوبی ندارند گاهی حرفی می زنند که متاسفانه خستگی راننده دو برابر می شه . دلم می سوزه که تو گرما و سرما زیر آفتاب و تو دل شب باید همدم ، مونس و همراهشون دنده و کلاج وترمز اتومبیلشون باشه.همیشه می گفتم این راننده های تاکسی هستند که بواسطه مسافرهای که تو روز سوار می کنن با فکر ها، سلایق ، درد ها ، گرفتاری ها ، خستگی ها و حتی گاهی با شادی های مختلف و گوناگون مردم آشنا می شن و روز جالب در کنار سختی هاش می گذرونن اما تو این مدت منی که مسافر این تاکسی ها هستم برای خودم برعکس شده هر روز با راننده های مختلفی آشنا میشم که
-         
یکی جوونه و برام از این میگه که دو ساله داره رانندگی میکنه زیر این آفتاب داغ و سوز سرما برای اینکه بتونه دست نامزدش بگیره و برن زیر یک سقف ، مرد میانسالی که از فوت همسرش میگه و اینکه عهد کردم وفادار بمونم به همسرم و با تمام گرفتاری و سختی نمیزارم بچه ها نبود مادرشون احساس کنن ، جوون دانشجویی که میگه هم سختمه راننده تاکسی باشم و سخت تر از اون اینه برام که خرج درس و دانشگاه بابام بخواهد بده ، حرفهاش که به اینجا میرسه که میگه برام خیلی سخته ببینم یه پسر هم سن و سال خودمو سوار می کنم و اون بدون دغدغه زندگیش میکنه و من ....

اگر قرار به گفتن باشه زیاده حرف ، چیزی که فکرم مشغول کرده اینکه خدا برای همه بنده هاش یک جور امتحانی قرار داده تو مسیر زندگیشون که این امتحان گاهی رنگ درد و سختیش پر رنگ تر از امتحان های دیگرانه ، استادی داشتم که حرف خوبی میزد می گفت :تو دنیا دنبال راحتی نباش خودت برو دنبال سختی که اگر همیشه دنبال راحتی باشی امتحان های سخت خدا از پا درت میاره


پ.ن : قول دادم به خودم هر بار سوار تاکسی شدم با تمام سختی و فشار اون روز اما بازهم با لبخند و چهره شاد سوار ماشین بشم که اگر راننده خسته نگاه می کنه به من خستگیش دو برابر نشه
پ.ن : یه چیز دیگه اینکه هر بار سوار تاکسی شدیم از ما هیچی کم نمی شه اگر سلام و خسته نباشید و گاهی احوال پرسی بکنیم ، شاید نتونیم گره از کار بنده های خدا باز کنیم اما می تونمی سنگ صبور باشیم و با حرف هامون برای چند لحظه آروم و امیدوارشون کنیم

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۱ ، ۰۲:۱۱
سماء جمالی