آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

آوینـــار

... عشق و دوست داشتن در حد کمال

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نکاح» ثبت شده است

حاج آقا وارد می‌شود، از صندلی کهنه قدیمی داخل اتاق ایشان به احترام‌شان بلند می‌شوم و نیمنگاهی به چهره‌شان می‌اندازم، پیرمردی خمیده با چهره‌ای لاغر و لبخندی بر لب که حسابی مهربان‌ش کرده است. نگاه‌م به راه رفتن خاص ایشان به علت کهولت سن وبیماری که دارند جلب می‌شود و نگاه‌شان می‌کنم و برای سلامتی و طول عمرشان در دل دعا می‌کنم.
بعد از سلام و احوالپرسی دعوت به نشستن‌مان می کند و در جایگاه خودش روی همان صندلی‌های کهنه قدیمی روبروی ما می‌نشیند. پیرمرد ساده دوست داشتنی نگاهی به ما می‌کند و با تبسمی دلم را گرم می‌کند. تمام مدت حواسم به مادرم می‌باشد؛ نگاه‌ی به صورت ماه‌ش می‌کنم و آرام می‌شوم، آرام اما پر از بغض ...
مادر همسرم یادآوردی می‌کنند چادر مشکی‌ام را عوض کنم و این حرف انگار تلنگری بود برای‌م که من و حضورم در اینجا برای چیست و ناگهان حسی در درون شعله می کشد .
حاج آقا بعد از مزاح و صحبتی که با جمع حاضر می کند بخصوص آقا داماد شروع به خواندن مهریه و قرارهای دو خانواده ها و بعد آز آن خطبه می‌کند. قرآن‌های که مادر همسرم برای‌مان با گل های رز نشانه گذاری کرده‌اند را باز می‌کنیم ، سوره مبارک یس مقابل چشمانم باز می‌شود و ذهنم تا دورها پرواز می‌کند و درست همان لحظه یاد کسانی می‌افتم که التماس دعا گفته‌اند
خط به خط خطبه خوانده میشود ، آیه به آیه قرآن می‌خوانیم ...
به صورت نازنین مادرم نگاه می‌کنم دریا دریا آب در چشمان‌ش موج می‌زند ولی آرام است و این نگاه‌ش آرام‌م می‌کند  ، دخترانه آرزو کردم کاش بهترین بابای دنیا هم الان در این جمع کنار مادرم بود که تکیه گاه هردو ما می‌بود بی شک ، می دانم که حتی یقین دارم به بودن‌ش چرا که عطر حضورش را می‌فهمیدم و همین بی‌قرارم کرده بود
خطبه می‌خواند ، یس می‌خوانیم ...
درست همین لحظات اشک‌ها مهمان چشم‌ها شده اند و امان نمی‌دهند به قرآن خواندن‌م . صلوات می‌فرستم و برای آغاز زندگی مشترک‌مان به توصیه مادر همسرم به رنگ سفید ، مکه ، آرامش ، خدا و خوشبختی فکر می‌کنم.
به خودم که می‌آیم در آغوش پرمهر مادر هستم و دعای او برای زندگی جدیدم دلم را قرص می‌کند، دستانش را می‌بوسم و ...
جمع کوچک حاضر همه خوشحال و شاد هستند ، شیرینی می‌خورند و برای آغاز مسیر زندگی‌مان دعا می‌کنند
پیرمرد ساده دوست داشتنی منزل‌ش را برای آماده شدن نماز ظهر ترک می‌کند و با همان قدم های لرزان و کوتاه‌ش به سمت مسجد برای اقامه نماز حرکت می‌کند. ما هم به پشت ایشان حرکت می‌کنیم تا پشت سر ایشان نماز را به جماعت بخوانیم.
در برگشت وقتی وارد حیاط خانه شدم تازه نگاه‌م به باغچه ساده ، دوست داشتنی و صمیمت این خانه و دیوارهای آجری‌اش جلب شد. دقیقا آنجا بود که فهمیدم حالا دیگر دنیا سکون و آرامش پیدا کرده است.
نهار آن روز را در کنار خانوادهایمان خوردیم و در تمام این مدت به مادرم نگاه می‌کردم مثل همیشه او به نگاه‌م لبخند می‌زد و من به بودن‌ش شاکر. آن روز وابستگی‌ام به مادرم چندین برابر شده بود این را وقتی فهمیدم که در لحظه خداحافظی بغض تمام راه گلوی‌م را بسته بود .
نیت کرده بودیم بعد از عقدمان اولین قدم‌های زندگی‌مان را متبرک کنیم ، این بود که همان روز به امامزاده صالح رفتیم و همان جا برای عاقبت به خیری و خوشبختی و مایه آرامش همدیگر بودن  خودمان و همه جوان ها دعا کردیم.
حالا درست سه ماه می گذرد و من خدارا شاکرم بابت تمام کردن نعمات‌ش به این کمترین ، کاش لایق باشم و ناشکر نباشم.

 
                                                   شهید گمنام

  اولین روز بعد از محریمت مهمان پدر و شهدای گمنام بودیم و عشق‌مان را بیمه دعاهایشان کردیم

۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۱ ، ۰۱:۴۴
سماء جمالی